رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

جان پناه

نویسنده: عماد اصلی

خب، دوست داری از کجا شروع کنم؟
بزار از همون اولِ اولِ اول شروع کنم.
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
هفته اول
تغییر درد داره میدونم ولی بخدا هر چقدرم که بدونی تضمینی نیس که بتونی عمل کنی. اینو اآلن میگم که یک هفته از آموزشی میگذره. اآلن که فهمیدن زنگ زدن بهت چقدر سخته. زنگ نزدن بهت سخت تر. روز اول ساعت چهار صبح جلوی پادگان آموزشی بودم. ساعت هفت صبح پذیرش شروع میشد و من توی اون هوای سرد مجبور بودم سه ساعت صبر کنم تا پذیرش بشم. تازه این اولش بود. بعدش نزدیک سه ساعت روی زمین سرد نشستیم تا بفرستنمون داخل. از شانس ما گردانی که ما رو فرستادن، هیچ چیزش معلوم نبود. آخر دوره فهمیدیم که اصن هیچ چیز اونجوری نشد که قرار بود بشه. نمیدونم چطوری اون روزا رو از سر گذروندم. اآلن که فکر میکنم واقعا هنر کردم. از یه طرفم میبینم کار ذهن از سر گذروندن همین موقعیت هاست دیگه. شب که شد ما رو برده بودن توی یکی از آسایشگاه ها و ما هم به خیال اینکه دیگه همینجا ثابت میشیم برای خودمون تخت و کمد انتخاب کردیم و خوابیدیم. ولی معموالً شب اول همه چیز رو هواست و نباید خودت و جاتو ثابت فرض کنی. حتی االمکان 3 با کسی هم نباید دوست بشی؛ چون وقتی جات عوض میشه و احتماالً دیگه نمیبینیش بدجور کما میزنی. چیزی که من خوب حس کردم. وقتی یک گوشه میشینی و به یک نقطه قفلی میزنی میگن کما زدی. شب اول با سه تا پرستار هم صحبت شدم. از اونجایی که توی یک شهر درس خونده بودیم و با رفیقام همشهری بودن با اونا راحت تر بودم. اسماشونو یادم نمیاد. روی تختامون دراز کشیده بودیم و حرف نمیزدیم. فقط صدای اونایی که با رفیقاشون بودن شنیده میشد. اما من اونجا تک افتاده بودم. سعی میکردم با اون بچه پرستارا بگردم ولی خودمو که نمیتونستم گول بزنم. حالم خوب نبود. مدام خاطرات دانشگاه و بچه ها میومد تو ذهنم. واقعا چقدر وابستشون شده بودم.
ساعت چهار صبح بیدار باش بود. صبحانه رو که خوردیم کل گردان رو به خط کردن تا تقسیم بشیم. پخشمون کردن توی سه تا گروهان و مجبور شد یم همه وسایلمونو جابجا کنیم. روز دوم هم بهمون کاری نداشتن و بیکار میگشتیم توی گردان و دست و پا میزدیم که یا یک کارت تلفن گیر بیاریم یا با گوشی یکی از نظامی ها با خانوادمون تماس بگیریم. من روز اول به محض ورود به گ ردان با مامانم تماس گرفتم و گفتم فعال منتظر تماس نباشه. از یک سرباز که یک ماه قبل تر اومده بود کارت تلفن گرفتم. خیالم راحت بود که فعال نیازی به زنگ زدن نیس. اما خیالم ناراحت بود چون میخواستم زنگ بزنم. من واقعا وابسته بودم و این وابستگی مرز نداشت و بدترین چیز برای یک آدم وابسته بیکاریه و ما اونجا بدجور بیکار بودیم. نه تلویزیون بود، نه کتاب، نه کاری. بیکاریو نمیشه کاریش کرد. این داستان روایت یک سرباز نیست. این داستان روایت مرزبانانی است که کسی ازشون خبری نداره. روایت آدمهاییست که بین دوراهی گیر کردند. دوراهی خون و درد. هفته اوّل هیچکس حوصله حرف زدن نداشت. داخل آسایشگاه سکوت بود. یکدفعه علی داد زد و گفت: بابا چه مرگتون شده، اومدین خدمت نه یتیم خونه. به خودتون بیاین. چرا ماتم گرفتین. دست من را گرفت گفت داداش اسمت چیه؟ گفتم پرویز.
همه تو خودشون بودند. دراز کشیده بودند روی تخت هاشون و غمبرک زده بودند. یکدفع ه از یک دنیای شلوغ وارد یک دنیای خالی شده بودن که پر بود از اسلحه و لباس نظامی. بعد از سر و صدای علی بچه ها یکم حالشون عوض شد ولی بیشترشون همانطوری ماندند . پنج نفر بودیم. علی، سعید، ایمان، محمد و من. بیشتر با اونها وقت میگذراندم چون از یادم میبردن که کجام. کارت تلفن نداشتم. منتظر بودیم اسامی ما رو بگیرند تا برای ما کارت تلفن بیاورند. یک هفته با کسی تماس نگرفتم. تا این که دل را زدم به دریا بعد از یک هفته از قاسمی که کارت داشت، کارتشو قرض گرفتم تا زنگ بزنم. دیگه تقسیم شده بودیم. معلوم باید تو کدام آسایشگاه و گروهان بخوابیم. وظیفه هر کسی تعیین شده بود. منم پاسبخش بودم. پس شبانه میتوانستم وقتی همه خواب هستن غیر از نگهبانها زنگ بزنم. ولی زنگ زدن به تو کار آسانی نبود.
هفته دوم
دیگه کسی به آسمون خیره نمیشه دیگه برام دلواپسی چاره نمیشه داشتم میرفتم سمت کیوسک تلفن تا بهت زنگ بزنم. دست کردم توی جیبم تا از بین کارتها کارت تلفن را بردارم. دوباره کارتها را گذاشتم توی جیبم. رسیدم به کیوسک. خواستم کارت را بگذارم داخل که دیدم کارتی ندارم. حول شدم. حاال زنگ زدن به درک. کارت خودم نبود که گم بشه مهم نباشه. شروع کردم راهی را که اومده بودم مثل گوسفندها برگشتم. با دقت زمین را نگاه میکردم که جایی را از قلم نیاندازم. شب بود و همه جا تاریک. چه گوهی میخوردم. سه بار رفتم و برگشتم تا باالخره معجزه شد. کارت را پیدا کردم. با احتیاط و حواس جمعی رفتم سمت کیوسک و آرام آرام شماره ها را میگرفتم تا دوباره مانعی ایجاد نشود. تلفن شروع کرد به بوق خوردن. قلبم تند تند میزد. یعنی اآلن میتونم باهات حرف بزنم. یکدفعه یک صدایی پشت تلفن گفت: بله؟ تو بودی. هّک هاک هِک. کارمون شده بود این. صبح ساعت چهار بیدار میشدیم. صبحانه میخوردیم. به همراه بقیه سربازها میرفتیم سر محلهای نظافتی و محلی که نظافتش را به ما سپرده بودند نظافت میکردیم. بعد برمیگشتیم آسایشگاه. اسلحه تحویل میگرفتیم. و به خط میشدیم. بدو رو به سمت میدان صبحگاه. هّک هاک هِک. یک ساعت تمرین رژه داشتیم. بعد از اون کالس هایمان بود. از اصول کمین تا احترامات نظامی. بعد ناهار و بعد مطالعه و دوباره کالس، شام، آمار، استراحت و ساعت نه خاموشی و غُرُق تا ساعت ده.
هفته سوم
خواب نداشته باشی، درد نداره؛ یار نداشته باشی بد دردی داره! مینویسم نامه ای با برگ گل یاس کالغ پر میروم من با کله ای تاس قبل خدمت سیگار میکشیدم. ا ونجا لعنتی سیگار گیر نمیومد. هیچی گیر نمی ومد. به هر چی وابسته بودم پر کشید و رفت. شد ه بودم مثل یک معتاد که بهش جنس نرسیده و خماره. بدنم درد میکرد. تصمیم گرفتم حاال که نمیتونم عادت هایم را کنار بگذارم حداقل یک عادت در دسترس را جایگزین کنم. هر شب ساعت هشت بعد از شام یک لیوان آب خنک پر میکردم میرفتم یک جای ساکت تنها مینشستم و بقیه را تماشا میکردم. یک دفعه سرم را میگرفتم باال. آسمان شب دور از شهر تاریکه. پر ستاره است. محشره. اعتیاد به آسمان شب با یک لیوان آب سرد. این هم محشره. حاال که فکر میکنم خدمت محشره. اگر تو نبودی اگر با تو آشنا نشده بودم اگر انتظار هر روزه برای تماس با تو نبود، من نمیتونستم. هر روز به روز اول فکر میکردم. موقعی که روی زمین نشسته بودیم. زمین خاکی. سنگ برمیداشتیم و پرتاب میکردیم. به آسمان به آفتاب نگاه میکردیم میگفتیم پس خدمت اینه. نه کامالً ولی کم کم همه داشتیم عادت میکردیم. رفیق پیدا کرده بودیم. دیگه دلمان برای رفقای قبل خدمت تنگ نمیشد. یواش یواش داشتیم همدیگر را میشناختیم. داشتیم به هم عادت میکردیم. داشتیم با هم میخندیدیم. با خاطره میساختیم. با دردسر درست میکردیم. با بدو بایست میرفتیم. وقتی فرمانده میگفت دسته دو به چپ چپ، بدو بایست، با هم جیغ و داد میکردیم و دوباره بدو و بایست میرفتیم. با هم دعوا میکردیم. دیگه یواش یواش داشتیم به روز آخر آموزشی نزدیک میشدیم و این یعنی یواش یواش باید از هم جدا میشدیم و دوباره رفقای قدیمی رو از دست میدادیم. دوباره باید به یک شرایط جدید عادت بکنیم. این یعنی دوباره رفیق پیدا بکنیم. دوباره وفق پیدا بکنیم. دوباره بشناسیم دوباره بخندیم. اما اول باید دوباره بشکنیم. دوباره دل بکنیم و دوباره درد بکشیم. از بین بردن وابستگی درد داره. آره خدمت درد داره. نظامی بودن درد داره. مرزبان بودن درد داره. پس چرا اصال وجود داره؟ این همه جنگ این همه نظامی. ما آدمها تا کی میخواهیم همدیگر را بکشیم؟ عیب از ماست یا شرایط ایجاب میکند؟ دفاع از خانه و خانواده هست یا صرفا فطرت طبیعی موجودات زنده برای شکار؟ خیلی راه مانده بود تا به جواب سؤالهایم برسم. تا اون موقع کوتاه میایم. باز هم درد میکشم.
هفته چهارم
دیگه آموزش ها جدی شده بود. گردان ها با هم رقابت میکردند. فرماندهان سر اینکه سربازهای کدومشون بهتره با هم کل کل میکردند. افتاده بودیم روی دور و اجازه نمیدادند روزمره گی به ما غالب بشه. خب تو هم که بودی و فکر هر روز من این بود که دفعه بعد کی و چطوری به تو زنگ بزنم. همیشه جواب گوشیت رو نمیدادی. من هم همیشه نمیتونستم زنگ بزنم. برای همین هر وقت فرصت میشد زنگ میزدم. از هر سه بار یک بار جواب میدادی. البته به طور متوسط. حتی یک باز یک هفته جواب ندادی. اآلن که دارم اینو میگم در حال خندیدنم. صرفا گفتم بدونی که واقعا کسی با یک سرباز این کار رو نمیکنه که تو کردی. البته که حق داشتی. اگه فکرم مشغول برنامه ریزی برای زنگ زدن به تو نبود هیچ وقت روز شب نمیشد. معلوم نبود قراره چه مدت دوره طول بکشه. البته برای 7 ما معلوم نبود. خود مسئولین مربوطه و فرماندهان خبر داشتن و چیزی نمیگفتن یا هر دفعه یک چیزی میگفتن که ما هوایی نشیم. سربازهای زیادی فرار میکردند. بعضیاشون موقع فرار داخل اتوبان میرفتن زیر ماشین و حیف میشدند. بعضیا معتاد بودن و باید بهشون جنس میرسید. بعضیام مثل من تفریحی سیگار میکشیدند ، البته اگر گیر میومد. اگر راه گیر آوردنشو پیدا میکردی میتونستی خوب اونهایی که معتادن رو بی پول کنی. اگر از یک سرباز بپرسی با کلی شوق و ذوق تعریف میکنه که چطوری محدودیت ها رو دور میزده و برای خودش یا بقیه جنس جور میکرده. البته همه اینطوری نبودند. بعضی ها هم از اون دسته بودند که اگه خطایی میکردی تحویلت میدادند. همه ما که توی دسته اول بودیم برای این دسته سالم و صلوات زیاد فرستادیم. یک عده هم که خیلی جدی بودند، به جای فرمانده دستور میدادند. بگذریم که این وسط بین خود سربازها چقدر کشمکش و تشکیالت و گروهکهای متنوع ایجاد میشد.
هفته پنجم
دوباره دل هوای با تو بودن کرده / نگو این دل دوری عشقتو باور کرده بارون میاد و دل من هوای ماتم کرده / چطور این دل بدون تو سر کرده موقعی ما وارد دوره آموزشی شدیم مصادف بود اوج سرما. هر از گاهی هم هوا بهاری میشد و بارون میگرفت. امان از این باران ها امان. بخاطر باران رژه لغو میشد و ما در پوست خودمان نمیگنجیدیم. حاال اگر راجع به باران این حرف را میزنم، راجع به برف باریدن ها چی بگم! یک شب برف که نبود بوران بود. برف عمودی نمیبارید. افقی میبارید. زیر سایبان ساختمان گروهان ایستاده بودیم و تماشا میکردیم. شاید همانقدر که بد بود یکی از ویژگی های خوب خدمت همین نداشتن گوشی و تلفن همراه بود. اگر اون لحظات دوربین داشتیم به جای لذت بردن از اون برف شروع میکردیم به عکس گرفتن. البته این بدی رو هم داشت که نمیشد این حال خوب را با خانواده به اشتراک گذاشت. عجیب اینجا بود که در همان لحظات سعی کردم این حال خوب را با تو به اشتراک بگذارم. اما بقیه از من سریع تر بودند. تنها یم کیوسک تلفن خالی مانده بود. و آن هم خراب بود. رفتم سمتش و گوشی را برداشتم. شماره را گرفتم و خدا خد ا میکردم زنگ بخوره و خورد. یعنی خود خدا هم یک لحظه به احترام کیوسک از جایش بلند شد. اینجا بود که فهمیدم تو خیلی خاصی. شاید هم من خاص بودم. به هر حال یک کیوسک خراب بی دلیل و آن هم ناگهانی درست نمیشود. اما سرما تا اینجا فقظ جنبه خوب خودش رو نشان داده بود. امان از وقتی که سرما بخواد زمین گیرت کند. یکی از حمام های پادگان در حال تعمیر و ساخت و ساز بود. برای همین تمام گردان های پادگان در طول روز فقط از یک حمام میتوانستند استفاده کنند. برای استفاده طوالنی مدت باید ساعت سه نیمه شب به حمام مراجعه میکردیم. در شبی که برف و بوران میامد تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کرده و به حمام بروم. غافل از این که اگر متقاضی زیر ده نفر باشد حمام باز نمیشود. و خب توی اون برف و بوران کسی حاضر به حمام رفتن نبود. مخصوصا که فاصله گردان ما تا حمام ده دقیقه راه بود. خالصه چشمتان روز بد نبیند. در واقع شب بد. نیمه شب بود و دمپایی به پا شروع به حرکت کردم. برف تا ساق پاهای مرا گرفته بود. هر لحظه مثل یک عمر بود. با خودم میگفتم چه غلطی کردم راه افتادم. باز به خودم دلداری میدادم که صبر کن بری زیر دوش جوری کیف میکنی همه اینا جبران میشود. لحظه ای که در حمام را بسته دیدک فقط به خودم فحش میدادم. راهی که آمده بودم را باید برمیگشتم. اما چطوری؟ کمی معطل کردم. به خودم انرژی دادم و شروع کردم به برگشتن. اما این راه مگر تمام میشد؟ پاهایم تا مغز استخوان میسوخت. اما بعد از مدتی سوزش متوقف شد. در واقع عملکرد حس المسه در پاهای من متوقف شد. فقط راه میرفتم اما نمیدانستم با چی. پایی حس نمیکردم. اصال نمیدانم پا داشتم یا نه؟ نمیدانم چطور رسیدم به آسایشگاه. اما وقتی رسیدم سریع رفتم زیر پتو و تا چند دقیقه پاهایم میسوخت. خدا را شکر تمام شد. از من به شما نصیحت: در آموزشی زیاد حمام نروید. فقط خودتان را به کشتن میدهید.
هفته ششم
هر ساله فکر بهارانم، ولی چون بهاران میرسد با من خزانی میکند … طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند … اگر قرار بود آموزشی یک ماهه باشد؛ دیگر تمام بود. اگر قرار بود دو ماهه باشد نصفش را پشت سر گذاشته بودیم. هوا گرم تر شده بود. روی روال بودیم و سختگیری ها هم به تعادل رسیده بود. سخت ترین بخش کار بیدار شدن ساعت چهار صبح و نظافت محل های نظافتیمون بود. محل نظافت من میدان صبحگاه بود. از قضا زمین میدان صبحگاه یخ زده بود و اصال برای رژه آماده نبود. این یعنی من و بقیه بچه ها که مسئول میدان بودیم باید ترتیب این کار را میدادیم. خب اعتراف میکنم هیچکس حوصله این کار را نداشت. اما قرار نبود بی حوصلگی بهانه خوبی باشد. کندن یخ های میدان هم کار آسونی نبود. با کلی شوخی و مسخره بازی کار را انجام دادیم. میدان صبحگاه یک محوطه دایره ای بود که دایره ای کوچکتر به صورت یک فضای سبز در آن قرار داشت و وسط این دایره سبز یک فضای مستطیلی خالی بود برای رژه گروه ارشدی که اآلن مثل همیشه اسمشان را یادم نمیاید. البته وسط دایره هم میله پرچم و محل قرارگیری گروه موسیقی بود. در باالی دایره سکویی بود که محل قرارگیری فرمانده میدان بود. روبروی سکو گردان های مختلف رژه میرفتند و فرمانده میدان بر کم و کیف آن نظارت میکرد. اینجا جایی بود که زمین یخ زده بود. با بیل و انواع وسایل نظافتی افتادیم به جان زمین و خودمان تا تمیز شد. بگذریم، همزمان با این کار من پاسبخش هم بودم و قصد رفتن پای کیوسک را هم داشتم. در واقع هر روز صبح بیدار میشدم تا بعد از ظهر برم پای کیوسک. حاال این میدان صبحگاه شده بود فرشته عذاب. داشتم به همین فکر میکردم که یک دفعه یکی از بچه ها گفت: پرویز، تو پاسبخشی برو.
هفته هفتم
از در درآمدی و من از خود بدر شدم چه شد نیامدی که اینگونه هدر شدم علی ارشد دسته دوم از گروهان بود. در واقع ارشد ما بود. اوایل پسر با معرفتی بود و برای کمک به هم خدمتی ها خیلی مرام میگذاشت. هفته دو خدمت وفتی که با دوست دخترش تماس گرفته بود، دعواشان شده بود و رابطه شان از هم پاشیده بود. شاید همین موضوع بود که عوضش کرد؛ شاید جو خدمت. به من میگفت پرویز خیلی حرف میزنی. با همه صمیمی نشو. راست هم میگفت. اما قرار نبود صمیمی نشدن به معنی دشمن شدن باشد. انتظار داشت چون به همه خوبی میکند بقیه همه خواسته های او را برآورده کنند. قصد کرده بود تمام خوبی های خود را پس بگیرد. میخواست جبران شود و آخر دوره سرش کاله نرفته باشد. خب درشت هیکل و قوی هم بود و کسی نمیتوانست حرفی بزند. یک روز آمد پیش من و گفت حالش خیلی بد است. هر سرباز وظیفه داشت خودش لباسش را بشوید و چون ماشین لباسشویی نداشتیم. باید با آب سرد در هوایی سرد لباسهایمان را میشستیم. علی حالش بد بود و من لباسهایش را برایش شستم. اما به نظر آن مریضی فقط بهانه بود تا خوبی هایش به من را تسویه کند. اما من که خبر نداشتم چند بار کارت تلفن قرض گرفتن و هم سفره شدن با یک نفر برایم خیلی گران درمیاید. دیده بودم بعضی از سربازها را مجبور میکند به رسم یادبود برایش قا قا لی لی بخرند. اما اینکه هر دفعه به بهانه مریض بودن بخواهد لباسهایش را بشویم خیلی احمقانه بود. هر چند اگر قا قا لی لی هم میخواست بهش نمیدادم. برای اینکه کم نیاورم هنگام قا قا لی لی خوردن مزاحم میشدم و خودم را هم دعوت میکردم تا بفهمد من ان سربازهایی که میچاپد نیستم. اما نفهمید. خب طبیعتا رفاقتمون دوام نیاورد و تا اخر دوره دیگر با هم حرف نزدیم.
هفته هشتم
در سرتاسر خیابانهای این شهر بوی تعهد و دوستی پیچیده است. اما تو میتوانی کوچه هایی را بیابی که خانه هایی از خشت غم دارد. میدان هایی را مشاهده خواهی کرد که درد و ماتم آنها، شهر را به دو تکه باال و پایین تقسیم کرده است. اما در تمام این شهر خیابانی به پیچیدگی خیابان اعتماد پیدا نخواهی کرد. شرح پیچیدگی های آن باشد زمانی دیگر … در دوره آموزشی سربازها سه مرتبه به پیاده روی میرفتند. زمانی که یک گردان به پیاده روی میرفت، از گردان دیگر سه نفر به عنوان تأمین آن گردان را همراهی میکردند. زمانی هم که گردانی دیگر برای تیراندازی اعزام میشد به همین شکل. یک مرتبه هم من به عنوان تأمین فرستاده شدم. با دو تا از بچه ها رفتیم برای تأمین نیروهای گردان دیگر. مسیر رفت اذیتی نداشت. وقتی رسیدیم به میدان تیر، نوبتی باالی تپه ها پست میدادیم. نباید میایستادیم. باید مسیر روی تپه را میرفتیم و برمیگشتیم. و من عاشق این کار بودم. با خودم داشتم فکر و خیال میکردم که تصمیم گرفتم ذهنم رو خالی کنم و حواس جمع باشم. یک نگاه به اطراف کردم و سکوت بیابان من را جذب کرد. زیباترین سکوت، در کنار سوز سرما بر خالف انتظار چنان آرامم کرد که هیچ انتظار نداشتم. به بیابان خیره شدم و ذره ذره بیابان را میخواستم. یک سگ سفید رنگ در فاصله دویست متری حرکت میکرد. نگاهش را به من دوخت. از حرکت ایستاد. به او زل زدم. گویی در نگاهش میگفت؛ آری در بیابان هم زندگی جاریست. تو فقط باید آن را بیابی. شروع به حرکت کرد و رفت. و مرا با بیابانی از آرامش و سکوت تنها گذاشت. منی که همچنان در فکر تو ام!
روزهای پایانی
روزهای آخر را میگذراندیم. میدانستیم این مرحله از زندگیمان نیز دارد تمام میشود. شور و اشتیاق زیادی برای رفتن بود. من دیگر منظف میدان صبحگاه نبودم. یکی از تقسیم کننده های چای خسته شده بود از این کار و تغییراتی در وظایف انجام دادیم و من تقسیم کننده چای شدم. وقتی تقسیم کننده بودم، هر کسی برای رسیدن به چای بیشتر تالش میکرد. سربازهای هر گروهان از چای گروهان دیگر میدزدیدند. نیازی نیست راجع به این کارشان صحبتی کنم. طبقه بندی بین همه آدمها وجود دارد. روزی برای دریافت مواد نظافتی چند تا از ما را فرستاده بودند به انبار. در در راه برگشت من توانایی حمل وسایل ذا نداشتم. قدرت بدنی ام در حد خیار بود. بچه ها رفتند به گروهان وسایل را تحویل دادند و برگشتند به من کمک کردند. مردی که در انبار وسایل را تحویل میداد، از ما ابتدا از ما خواست بریم به او کمک کنیم. یکی میرفت پنج تا نمیرفتند. وقتی دید ما از زیر کار در میریم مجبورمان کرد مسافتی را بدویم بعد شروع کرد به نصیحت کردن. میگفت: من چهل ساله کارم این هست. دست از بی مسئولیت بودن بردارید. مهم نیس دیگر چی میگفت. چون گوشهای ما در و دروازه بودند. باالخره روز آخر شد. یکی از بچه ها یکدفعه زد زیر گریه. تعجب کردم. چه مرگت شده. تو تا حاال میخواستی از این خراب شده بری، حاال گربه میکنی. زندگی چیز عجیبیست، برای گذشتن لحظه ها، لحظه شماری میکنیم اما به یاد لحظه های گذشته هم اشک میریزیم. دلمان برای آدمهایی که با نیستند تنگ میشود، از آدمهایی که هستند فراری هستیم. شاید اگر چشمانمان را میبستیم بود و نبود آن آدمها فرقی نمیکرد. اما حداقل من یک چیز را یاد گرفتم. اینکه تو را چشم بسته دوست داشته باشم.

* این داستان از لحاظ نگارشی مقداری تغییر داشته است اما مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: عماد اصلی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *