پن کیک

در آشپزخانه، به سمت کابینت کنار یخچال رفتم و بسته آرد را برداشتم. در حالی که طعم شیرین و نرم پنکیک زیر دندانم بود مواد را یک به یک از کابینت های گوشه و کنار آشپزخانه برمی داشتم و همه را کنار هم در یک ردیف روی یکی از کابینت ها چیدم. شیر و تخم مرغ را هم از یخچال در آوردم مادر از اتاق داد زد : باز داری چی درست میکنی، باز گاز و آشپزخونه رو تمییز کردم رفتی به هم بریزیشون؟
یکباره تمام انرژیم خالی شد سست و لخ لخ کنان در حالی که هنوز مزه پنکیک نرم و شیرین زیر دندانم بود شروع کردم به هم زدن تخم مرغ ها. غذا و شیرینی درست کردن چقدر سخت است، اما کسی هم نیست خوراکی مورد علاقه ام را بپزد با این افکار مواد را ترکیب میکردم. تلفن زنگ زد مادر به سمت آن رفت و در حالی که چپ چپ به من نگاه میکرد گفت : قیژ قیژ همزنو در نیار خاله س کار واجب دارم.
گوشی را برداشت و به پشت خط گفت: سلام خواهر چطوری چه خبرا ….. و همینطور رفت در اتاق و در را بست. اتاق جنگ تشکیل شده بود و در ذهنم حلوای یکی از اقوام را بار گذاشتم طعم حلوا هم شیرین است نرم هم هست اما پنکیک شیرینی شاد تری است. حلوا را اینقدر در عزاداری ها خورده ایم طعم غم میدهد. بقیه مواد را با لیسک هم زدم و ماهیتابه را داغ کردم صدای گنگ و نا مفهوم مادر از اتاق می آمد متوجه نمیشدم چه میگوید مهم هم نبود برایم ماهیتابه حسابی داغ شده بود دیگر اولین پنکیک را ریختم همیشه اولینش خراب میشود. البته برای من فرقی ندارد همیشه همه اش خراب میشود. شاید موقع درست کردن اینقدر طعمش را در ذهنم مجسم میکنم از طعمش سیر میشوم اصلا من را چه به آشپزی همان تصوراتم دردسرش کمتر است.

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.