رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

او

نویسنده: فاضل رشیدی

هوشیاری اش را تازه به دست آورده بود؛ اما دنیایش را در یک محفظه ی کوچک و سخت یافت که حتی افکارش از آن دنیا بزرگتر بود، کمی درون دنیایش قدم زد و سعی کرد ترک های ریز و درشت دیوار به نسبت محکمش را بررسی کند. کمی که گذشت یکی از ترک ها بزرگ و بزرگ تر شد اما او از روزنه های نوری که وارد فضای امنش میشد ترسید، و به گوشه ی خانه کوچکش پناه آورد.به هرجا که تکیه میکرد، در آنجا ترک بزرگی به وجود می آمد و فضای تنگ و تاریکی که مدت ها خانه اش بود کم کم روشن و روشن تر میشد.
مدت زیادی نگذشت که تکه ی بزرگی از دیوار خانه اش کنده شد و او از دنیای خودش وارد دنیای جدیدی که به مراتب بزرگتر بود شد؛ اطرافش افرادی شبیه خودش اما بزرگ تر و با یک جفت زائده بزرگ و زیبا در کمرشان ایستاده بودند، خوشحالی در چهره همه آنها مشخص بود. اما او هنوز گیج بود و نمیدانست چه کند. تا اینکه راه برای یکی از افراد دور او باز شد و کسی که قد بلند تر و زائده های بزرگ تر و تیره تری داشت نزدیکش آمد و او را از خانه اش بیرون آورد و بلافاصله او را داخل یکی از محفظه های زرد رنگی که بوی خوبی هم داشت گذاشت.
چند روزی گذشته بود که او تازه میتوانست روی شش پایش حرکت کند و در مدت کوتاهی منطقه زیادی از خانه جدیدش، که به مراتب بزرگ تر از خانه قبلیش بود را کشف کرد. اما برایش عجیب بود که چرا انقدر به او احترام میگذاشتند؛ هرجا که میرفت دیگران راه را برایش باز میکردند، عده ای از همسن و سال هایش از همان بدو تولد مشغول سخت کار کردن بودند و حتی بعضی از آنها لباس های فاخری که او در تن داشت را نداشتند!
بعد از گذشت چند هفته دیگر او بزرگ تر شده بود، و در قسمت پشتی بدنش حس های عجیبی داشت. او روز به روز بیشتر احساس خستگی میکرد تا اینکه بعد مدت کوتاهی زمان پیله بستنش رسیده بود، با تشریفات زیادی او را به شاخه درختی که نامش را درخت “جاودانی” گذاشته بودند بردند روی شاخه های درخت پیله های متعددی بود که هر کدام از آنها قسمتی سوراخ شده داشتند که از طریق آن میتوانستند درون خالی اش را ببینند.
او احساس عجیبی داشت و فکر میکرد قرار است دوباره به خانه اولش برود، اما چاره ای نداشت و جمعیت زیادی از همنوعانش زیر درخت ایستاده و منتظر بودند که او فرآیند پیله سازی اش را تکمیل کند. از ابتدای ظهر تا نیمه های شب مشغول پیله سازی در دور خود بود تا اینکه پیله ای زیبا و متناسب با بدنش در دور خود پیچید؛ پیله اش از خانه ی اولش بزرگتر بود و با راحتی تمام درونش شروع به استراحت کرد.
چشمانش را به زور باز کرد و تکانی به خودش داد و با اولین حرکت متوجه دو زائده بزرگ و تیره رنگ در پشت کمرش شده بود بقیه به آنها میگفتند (بال). سعی کرد از پیله خارج شود اما پیله سفت تر شده بود، با دستانش شروع به تکان دادن پیله کرد و به محض تکان خوردن پیله ی کرمی رنگ صدای خوشحالی عده زیادی را از خارج پیله شنید. اکنون میدانست عده ی زیادی آن بیرون منتظرش هستند.
هیجان زیادی داشت، گرچه کاربرد بال هایش را نمیدانست اما بعد از سوراخ کردن قسمتی از پیله به دنیای بزرگتری بازگشت؛ بال هایش را باز کرد و روی پیله ایستاد و با حرکتی ناگهانی، شروع به پرواز کرد. با شنیدن صدای داد و بیداد حضار و همنوعانش بلافاصله زمین را نگاه کرد و برایش این سوال پیش آمد چرا تا به حال ندیده است آنها پرواز کنند و حتی همین الان هم با عصبانیت و چهره های در هم کشیده او را مینگرند؟ در همین بین که نگاهش سمت همنوعانش بود ناگهان با شاخه درختی برخورد کرد و به زمین افتاد.
افرادی به سرعت خود را پیش او رساندند و با حالتی عصبی اما آمیخته شده با نگرانی ای آشکار حالش را پرسیدند؛ اما او که حالش خوب بود لبخند محوی زد و دوباره شروع به پرواز کرد و با صدای پدرش که سرپرست گروه (پروانه های بال شیشه ای) بود خودش را جمع و جور کرد، و رو به روی پدرش روی زمین نشست؛ پدرش پیر و فرتوت شده بود! مگر چند وقت داخل پیله خوابیده بود؟ او سرگرم همین افکار بود که با صدای جدی پدرش به خودش آمد:(پرواز کردن ممنوع است، مگه نمی بینی چقدر خطرناک است؟ میخوای گروه را بعد از من از هم بپاشونی؟) او با تعجب به پدرش خیره شد اما چیزی نگفت، سری تکان داد و به همراه پدر و همنوعانش به سمت خانه ی قدیمی اش حرکت کرد.
در یکی از روز های سرد زمستانی با صدای همهمه و شلوغی که از بیرون اتاقش می آمد بیدار شد و بعد از مکث کوتاهی سریع از اتاقش خارج و وارد فضای اصلی محوطه زندگی اش شد، چیز عجیبی را مشاهده کرد که او را در شوک فرو برد، پدرش سرحال تر و با بال هایی کشیده و تیره تر از همیشه روی سنگی نشسته بود اما تکان نمیخورد؛ به صدای همهمه ها که دقت میکرد همه میگفتند که :(رئیس خشک شده!) او نمیدانست راجب چه صحبت میکردند اما مدتی نگذشت که عده ای با بال هایی متفاوت تر و شیشه ای تر پدرش را با خود بردند.
او چند روزی در اتاقش مانده بود و تنها کسی که او را میدید مادرش بود، او نه صحبتی میکرد و نه چیزی میخورد. از گوشه کنار های محوطه میشنید رئیس بعدی اوست؛ او ترس زیادی داشت حتی ترسی بیشتر از زمانی که قرار بود از خانه ی اولش وارد زمین بشود!
بعد از گذشت یک هفته سرانجام او با قبول کردن مسئولیت، ریاست (کلونی پروانه های شیشه ای) را بر عهده گرفت. با اینکه او جوان ترین رئیس ده دوره اخیر بود اما با بلند پروازی هایی که داشت؛ وضعیت کلونی را به بهترین حالت رسانده بود؛ کار کمتر، استراحت بیشتر، غذای بیشتر، ذخیره های بیشتر و… از اقداماتی بود که او برای کلونی انجام داده بود. و کمتر کسی بود که از او راضی نباشد مگر یک چیز!
مسئله ی پرواز، مسئله ای بود که او با زبان بی زبانی همیشه سرش، با همنوعان و حتی مادرش میجنگید. هر وقت که میخواست دستوری مبنی بر آزاد کردن و آموزش پرواز برای دیدن دنیای بیکران، برای تفکر بی نهایت و در هم شکستن محدودیت ها بدهد، با مخالفت ابتدا مادرش و سپس همه ی همنوعان خود از ریز و درشت رو به رو میشد؛ برای او جای تعجب داشت که چرا انقدر از پرواز میترسیدند و حتی گاها دیده میشد برای مجازات کردن پروانه هایی که پرواز میکردند، یا بال های آنها را میبستند و یا در مواردی حتی آنها را میسوزاندند! او میدانست که اگر رئیس نمیبود تا الان بال هایش چندباری سوخته بودند.
در یکی از روزهایی که او به طور مخفیانه مشغول پرواز بود؛ مادرش اورا دید و بعد از مدت کوتاهی برای صحبت با تک پسرش که الان رئیس یکی از زیباترین گونه های پروانه های زمین شده بود به اتاقش رفت؛ مادر او با عصبانیت ، از مضرات پرواز کردن،خطرناک بودن این عمل و معایب این اتفاق میگفت و پشت سر هم تکرار میکرد که او صلاح وی و کلونی را میخواهد؛ اما پسرش که الان هم بزرگ تر و هم بلند پرواز تر شده بود حرفی نمیزد و صرفا در فکر و خیالاتش به این فکر میکرد که دنیای بیرون برای کشف کردن است، اگر آن موقع که تخمش، در حال شکستن بود، دست دست میکرد و از منطقه امنش خارج نمیشد الان رئیس نبود و یا حتی چه بسا زنده نمانده بود؛ او همیشه به این فکر میکرد که تا وقتی در منطقه امنش است هیچ چیز جذابیتی ندارد و بزرگ ترین کشف هاهم در مقابل دنیای بیکران کم و ناچیز اند! او میدانست که اگر قرار بود به زندگی تکراری همنوعانش ادامه دهد ضرر بزرگی کرده است و حتی باعث به ضرر انداختن نسل های بعد از خودش است، زیرا میدانست در تعیین آینده ی آیندگان بیشتر از آیندگانی که می آیند نقش موثر تر و مهم تری دارد.
او دیگر به یکی از قدرتمند ترین روسای کلونی پروانه هایش تبدیل شده بود، و مادرش چند روزی بود که خشک شده بود! برایش دردآور بود که فقط رئیس هارا به عنوان نماد قدرت در اتاقی مخصوص نگه داری میکردند و دیگر پروانه های خشک شده به انبار آذوقه ها میرفتند! برای او که هیچ حد و مرزی وجود نداشت دستور داد که پروانه های خشک شده که رئیس نیستند، در خارج از محل زندگیشان رها شوند.
این اقدام او باعث کمبودی در انبار های آذوقه نشده بود زیرا با تدابیری هوشیارانه گروهی را مسئول پرواز کردن و پیدا کردن آذوقه های بیشتری کرده بود! اعضای کلونی که دیده بودند با پرواز کردن روزانه، غذای بیشتری ذخیره میشود. به مرور زمان افراط خود را کنار گذاشتند و مدتی نگذشت که علاوه بر پروانه های کارگر و حسابدار و محافظ ؛ پروانه های بالدار هم به شغل های کلونی اضافه شد!
او که این مهم را اتفاقی بزرگ در تاریخ کلونی خود میدانست، کم کم پرواز کردن را آزاد کرد و دیگر کسی در مقابل او ایستادگی نمیکرد؛ بلکه با استقبال زیادی هم روبرو شده بود!
بعد از مدتی که او وارد سن پیری شده بود و فرزندش در پیله اش عمرش را سپری میکرد دسته ای از زنبور های وحشی به پروانه هایی که برای پرواز به خارج از کلونی رفته بودند حمله کردند و عده زیادی از آنها نابود شدند.
بعد از مدت ها دوباره تمام پروانه ها، از بزرگ تا کوچک مقابل او ایستادند که پرواز کردن را ممنوع کند؛ و او را سرزنش میکردند که برای همین موضوعات بود که مخالف با پرواز بودند، اما اینبار او برای اولین بار در طول زندگی اش شروع به صحبت کرد:( برای پیدا کردن حقایق جهان چه بسیار جان ها فدا شده است، برای پرواز و رهایی از قفس چقدر از من ها مقابله کردند در مقابل خانواده، همنوع ها و دیگر بزرگان! اگر به دنبال اهداف شخصی خود هستید و جرئت رهایی و جدایی از منطقه امن تان را ندارید پس نباید هرگز نوری را میدیدید و زندگی ای را آغاز میکردید! همه ی ما در ابتدای تولد از منطقه ی امن مان جدا و وارد کلونی شدیم؛ تغییری بود مفید و لازم اما شما لازم نمیدانید که از کلونی خود دور شوید تا نور هایی را ببینید که هرگز قبل تر از شما و شاید بعد تر از شما ان را نبینند؛ هرکس به دنبال کشف حقایق و پرواز تفکرش است باید برای زندگانی اش ریسک کند! اگر میخواهید تا اخر عمر در گوشه ی خاک ها فقط کار کنید، بخورید و در اخر بمیرید که فرقی با همان سنگی که پدرانم رویش خشک شدند و روزی من خشک میشوم و همینطور فرزندانم، ندارید! اما اگر میخواهید در لحظه مردن پرتوی گرم خورشید شما را نوازش کند و نور ملایم ماه در آغوش بگیردتان برای زندگی خود ریسک کنید و منطقه ی امن که بزرگترین زنجیر به دور بال هایتان است را رها کنید!)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاضل رشیدی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    عرفان احمدی می گوید:
    22 شهریور 1401

    داستان خیلی جالبی بود و با قلم زیبایی نوشته شده بود!

    پاسخ
  2. Avatar
    سید محمد حسین حسینی می گوید:
    21 شهریور 1401

    واقعا تحسین برانگیز بود….

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *