رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دختری آروم و مهربون به نام معصومه

نویسنده: سعیده فضل زرندی

دانش آموز ساکت
مثل همیشه یه گوشه کناری پیدا کرده بود و زانوهاشو بغل گرفته نشسته بود.
چند وقتی بود که توجه ام رو به خودش جلب کرده بود.
به بازی همکلاسی هاش نگاه می کرد ولی حواسش جای دیگه ای بود.
گاهی نگاهش به خنده های دانش آموزی خیره می ماند و گاهی با او می خندید.
زنگ کلاس که می خورد برخلاف انتظار همه آخرین نفری بود که کلاس می رفت.
جای او همیشه نیمکت سوم کنار دیوار بود.
امروز از اون روزایی بود که دلم می خواست هر طوری که شده به حرف بیارمش.
می خواستم باهام دوست بشه، برام درد و دل کنه.
بهم بگه چی تو دل کوچیکش می گذره.
نگاهش پر از سوال بود و چهرش آروم.
دانش آموز ساکت و من
زنگ که خورد همراهش اومدم کلاس، دقیقا نشستم کنارش
معلم لبخندی زد و گفت : دفترای املا رو میز
دفتر املاشو از کیف آبی رنگ ماتی بیرون اوورد. دنبال مداد شروع کرد به گشتن تو کیفش
زیپ هر کجای کیفشو که باز می کرد همه جور عجایبی پیدا می شد، الا مداد.
کاملا متوجه بودم از اینکه کنارش نشستم معذبه .
دستمو رو شونش گذاشتم و یه مداد رو دفترش (مداد رو از نیمکت چهارم گرفتم)
معلم بلند بلند می خواند و دانش آموزان می نوشتن و بعد هر آنچه خوانده بود رو تکرار کرد تا هر کی غلط نوشته یا لغتی رو جا انداخته تصحیح کنه.
نیم ساعتی گذشت.
معصومه کوچولو، دانش آموز خوب
9 تا لغت رو غلط نوشته بود . پاکن رو از کنار دفترش برداشتم .غلط ها رو بهش نشون دادم .
پاکن رو بهش دادم و گفتم:《درستش کن》
نگاه معصومانه اش را سمت من چرخاند و گفت: مرسی خانم.
لبخندی زدم و از کلاس بیرون اومدم، کتابی از قفسه کتابخونه راهرو برداشتم و منتظر ماندم تا صدای زنگ تفریح تمام فضای مدرسه رو پر کنه و حیاط مدرسه پر بشه از دانش آموزای دوست‌داشتنی. پر بشه از خنده و شادی ، از بوی خوراکی ها و تغذیه های سالم و تازه.
و اینبار همراه همه اینا صدای مهربان معصومه کوچولو هم باشه. بخنده و بازی کنه تو حیاط مدرسه و خاطره ساز کلی اتفاقات قشنگ باشه.
صدای زنگ همه جا پیچید ( بلند و کشدار)
همه از کلاس به سمت حیاط دویدن
هر چه منتظر ماندم از معصومه خبری نشد
اومدم کنار در کلاس ایستادم
:عزیزم زنگای تفریح شما باید حیاط باشی. شما نشستی که هنوز….
به من لبخندی زد و گفت
:خانم 20 ، من 20 ، نگاه کن

همینطور به ستاره نیلی رنگ کنار 20 صد آفرین دفترش نگاه می کرد و دست روش می کشید
دستمو رو شونه های باریک و نحیفش گذاشتم و گفتم: عزیز دلم تو شاگرد زرنگی هستی. توعزیز دل همه ی مایی
معصومه فقط ستارشو میدید. حرفام لبخند رو چهرش می نشوند ولی انگار متوجه نمی شد چی می گم ، همین اندازه می فهمید که دارم تشویقش می کنم.

معصومه کنیایی
معصومه ایرانی نبود. وقتی برای ثبت نام همراه مامانش اومد مدرسه، ازش پرسیدم کجایی هستی؟ گفت: کنیایی.
بعد مدیر و ناظم با او و مادرش مشغول گفتگو شدن.
کلمات فارسی رو خوب ادا می کرد و ترتیب کلمه ها و جمله هایی که موقع گفتگو با ما بکار می برد تقریبا بجا و درست بود.
از سال تحصیلی سه ماهی گذشته بود و معصومه نتونسته بود حتی با یه نفر از همکلاسی هاش دوست بشه.
از نظر ما همین ماجرا باعث شده بود روز به روز ساکت تر و منزوی تر بشه و جمله بندیش افتضاح تر از روز قبل.
پنج شنبه های آخر هر ماه جلسه داریم. درباره دانش آموزا . بعد تصمیم می گیریم چطور بهترین بزرگتر و راهنما برای هر کدوم از دانش آموزا باشیم.
درباره معصومه این هفته خیلی صحبت کردیم .درباره اینکه درساش ضعیف شده بود و هر روز ساکت تر و پژمرده تر از دیروز می شد . درباره اینکه؛ نه دوست و رفیقی داشت ، نه انگیزه و اشتیاقی برای شرکت در فعالیت‌های گروهی مدرسه
در آخر تصمیم این شد که یک نفر از ما زمان بیشتری رو به این دانش آموز اختصاص بده تقریبا یک هفته در تمام ساعات اعم از زنگهای کلاسی و زنگهای تفریح. برای این تصمیم، من انتخاب شدم.
معصومه و معرفی یک دوست
مدادی که از نیمکت چهارم گرفته بودم ، کنار پاکنش بود.
مداد رو گرفتم دستم و گفتم
: از سپیده گرفتم برات . معصومه جان زنگ کلاس که خورد مدادو بهش بده و ازش تشکر کن ، باشه عزیزم!
بعد کتاب قصه (که از قفسه کتابخونه برداشته بودم ) رو گذاشتم کنار دفتر املاش
: هفته دیگه کتابو برام بیار . تو از امروز عضو کتابخونه مدرسه ای.
بهت زده و خوشحال نگاهم می کرد
: ما تو مدرسه مون هر ماه جمع کتاب و کتابخوانی داریم. از کلاس شما 11 نفر جزو این جمع هستن با تو می شن 12 نفر . جمع ما ، جمع بچه درسخوناس . می خوام از هفته بعد بیای تو این جمع . باشه؟
سرش رو به آرامی پایین اوورد و گفت: ok
معصومه از این لحظه به بعد دانش آموزی بود که مدرسه دیگه نگرانش نبود.
من مطمئن بودم معصومه از همین زنگ با سپیده دوست می شه. مطمئن بودم هر دو با هم بعنوان عضو جدید خوابخوانی ، فعال جمع مدرسه می شن و حتما‌ داستان زیبای دیگری در مدرسه رقم خواهد خورد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سعیده فضل زرندی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *