رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

من عاشق شیطان شدم – قسمت اول

نویسنده: پریا رحمانی

خلاصه ای از رمان :
رمان درباره ی دختری به نام ماهرخ است که طی یک سری از اتفاقات متوجه راز همسر خود می شود *********************
*ماهرخ *
باصدای آرایشگر چشم هام و باز کردم ،واییی چقدر عوض شده بود باورم نمی شد که واقعا این منم ،مادرم آمد سمت من و گفت :
*وایی ماهرخ خودتی باورم نمیشه چقدر خوشگل شدی تو دختر آخه .
لبخند به روی مادرم زدم ،وایی استرس و هیجان داشتم بعد از مدت ها بلاخره منو رهام داریم مال هم میشیم .
منو مادرم خیلی سعی کردیم که پدرم و به این ازدواج راضی کنیم نمی دونم چرا که پدرم اصلا از رهام خوشش نمی آمد .
باصدای یکی از کار کن های آرایشگاه دست از افکارم برداشتم و گفت :
*دخترها شالتو سر کنید شاه داماد داره میاد داخل
وایی چقدر هیجان داشتم دست هام یک زده بود نمی دونستم چرا انقدر دست پاچه شده بودم .
مطمنم لپ هام سرخ شده اند .

رهام تا تالار خیلی ساکت بود حتی من هم توی آرایشگاه دید هیچ عکس عملی نشان نداد حتی یک لبخند نزد فقط خشک سردبهم زل زده بود .
توی راه چه چیز جذابی دیده که متوجه من که کنارشم نیست اصلا یک نیم نگاهی هم بهم نمی کنه ؟!
نمی دونم چرا اصلا بهش حس خوبی ندارم خدایا این چه حس کوفتیه ای که من به رهام پیدا کردم ؟!
*یک ساعت بعد *
باصدای مادرم چشم هام بازکردم ،ازسرجام بلند شدم و گفتم :
*همه مهمون ها رفتن
*آره پدرو مادرشوهرتم رفتن چیزی شده صدبار رهام صدات کرده که برین خونه
*یکم خسته بودم مامان
*خوبی ماهرخ
*مامان یک چیزی بگم ؟!
*بگو مامان جان چیزی شده ؟!
*مامان ای کاش حرف باباجونم گوش میدادم تن به این ازدواج نمیدادم
نمی دونم چرا این حرف زدم بخاطر حسی که پیدا کردم حس ترس وحشتک نگرانی انگار پا توی راهی میگذارم چه راه برگشتی نداره این حرف تمام حس میگه خدایا چی دارم به مامان میگم از ازدواج با رهام پشیمون و وحشتک زده ام
هی خدایا رهام آمد سمتم بالخندی که منو عاشق و شیفته ی خودش کرده بود اما این دفعه حالم داشت از این لبخندش بهم می خورد ،لبخندش ترسناک و حس بدی بهم میداد
آمد سمتم ،دست هام توی دست های گرم و داغش گرفت دستم و از دستش کشیدم دست هام داشت میسوخت .
که دست هامو گرفت جوری که داشت دستم میشکوند آروم جوری که من بشنوم گفت :
*زندگیتو به آتش میکشونم دختر حاج یونس
به چشم هاش نگاه کردم توی عمق نگاهش مرگ دیدم ،یک لحظه به خودم لرزیدم .
باصدای بابا جونم چشم و از چشم گرفتم به بابا جونم دوختم .
گریه ام گرفته بود دوست داشتم به بابام بگم غلط کردم نزار با این مرد برم اما انگار کسی دهنم کفت کرده بود .
رهام دستمو گرفت و بازور با خودش داشت میبرد ،با التماس به بابام و مامانم نگاه می کردم اما اون ها با لبخند یعنی متوجه ناراحتی من و ترس من نشدن خدایا
چی به سرمن میاد .
زیرلب گفتم :
*رهام چرا اینجوری می کنی دارم ازت می ترسم عشقم
*ماهرخ من عشق تو نیستم یک کاری می کنم روزی هزار بار آرزو مرگ کنی مرگ
*من عاشق یک شیطان شدم
این کلمه ناخواسته گفتم چرا حس عاشقانه ای که به رهام داشتم یهو توی یک ساعت نابود شد به جای حس عاشقانه ام حس ترس به وجود آمد
*من خود شیطان عزیزم
*بابا غلط کردم بابا نجاتم بده
*عزیزم تو با لبخند از پدرت خداحافظی کردی اون فکر می کنه تو خوشبختی
چیییی من که با اشک و التماس بهش نگاه می کردم
هی حرف رهام توی سرم تکرار می شد .
رهام داشت چی می گفت ،بهش نگاه کردم این کی بود ؟!
*پایان فصل اول*

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: پریا رحمانی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *