رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

چرا من!

نویسنده: امیر کیارش دریایی

امروز 12آذر 1401.یک روز در حال خواندن درس بودم که توی ذهنم یه فکری به وجود آمد که اگه به یکم قبل برگردم چه کارهایی باید بکنم،کارهای بزرگ و کوچک.داشتم فکر میکردم که خوابم برد…بیدار که شدم یه چیزی واسم عجیب بود و یه حال دیگه ای داشتم.
بلند شدم و رفتم از مادرم پرسیدم امروز چند شنبه است و چندمه که مادرم گفت: امروز 10آبان و سه شنبه است.
من خشکم زده بود و اصن برای مغزم قابل باور نبود.بعد از ساعت ها و کلنجار رفتن با خودم،تونستم یکم باورش کنم.رفتم بیرون و از خدا پرسیدم چرا من اومدم به گذشته،برای چه کاری مثلا زنده موندن یه نفر،درست کردن شرایط یا……
ولی جواب همه این چیزا نه بود من اومده بودم یه کاری کنم که هنوز مفهومشو درک نمیکردم.بعد از فکر کردن زیاد روز بعد یه چیزی به ذهنم رسید. من نیومده بودم که فقط یه چیزو تغییر بدم،من اومده بودم همه چیزو تغییر بدم.من باید کاری میکردم همه چیز درست شه و همه راضی باشن.ولی آخه چه کاری؟
هیچ چیز به مغزم نمیرسید و اصن نمیدونستم باید چه کار کنم.تصمیم گرفتم برم بیرون و هوایی بخورم شاید چیزی به ذهنم برسه.
رفتم بیرون و در حال قدم زدن بودم که یه کاغذی رو زمین حواسمو به خودش جلب کرد.اون کاغذ رو برداشتم ،روش نوشته شده بود:
°تو °اومدی° تا °آینده° رو °تغییر° بدی°.
تنها چیزی که بعد از خوندن این جمله به ذهنم رسید انجام یه عملیات بود.ولی نمیتونستم به تنهایی انجامش بدم و باید از دوستام کمک می‌گرفتم ولی نباید درباره این موضوع بهشون میگفتم. نباید همه دوستامو به خطر مینداختم به خاطر همین رفتن پیش بهترین رفیقم و جریانو براش توضیح دادم……اونم اولش باور نمیکرد ولی وقتی همه حرفامو شنید باور کرد.
علی (رفیقم)هکر خوبی بود.اون تونست بعضی از سایتهای رو هک کنه و با چیزای زیادی که به دست آوردیم کار برامون کمی راحت تر شد. ما باید به ساختمانی که تموم دستورات اشتباه به همه میده رو پاکسازی کنیم و از بین ببریم،تا بتونیم کشورمونو نجات بدیم.من تونستم رد اون سازمانو بزنم و بفهم کجاست!
‌اون سازمان در یه بیابانی در زیر زمین بود•منو علی نیاز به تجهیزات زیادی داشتیم.رفتیم پیش یکی از بچها و تمام چیزهایی که میخواستیمو گرفتیم. با یه هواپیما به نزدیک ترین فرودگاه نزدیک به اونجا رفتیم.و بعد از پیاده شدن با ماشین آفرود به راهمون ادامه دادیم.رسیدیم به اون مکان.و جالبیش این بود که هیچ دوربینی وجود نداشت ولی سیستم امنیتی خیلی قوی داشت.علی تونست سیستمو هک کنه و عملیات اصلی ما از اینجا شروع شد.وارد که شدیم برای در اول سه بادیگارد بود که صورت های خودشونو پوشاندن بودن.از پشت رفتیم و آروم آروم تونستیم بیهوششون کنیم.علی با تفنگی که داشت جلوتر از من حرکت میکرد.تا چند دقیقه هیچ خبری نبود ولی یکدفعه یه دری باز شد و سه نفر اومدن بیرون علی دو نفر کشت و نفر آخری رو بیهوش کردم.وارد یه فضای سبزی شدیم جلوتر یه فلشی بود که تمام اطلاعات تو اون بود و این فلش باید فقط با ذوب شدن در آتشفشان از بین میرفت. رفتیم ولی تعداد زیادی کت شلواری اومدن تو اتاق. ما قایم شدیم، نمیتونستیم اینجا با تیر بکشیم و باید با بمب همشونو از بین میبردیم و فقط یه بمب داشتیم.اونو دقیق پرت کردم و همشون تقریبا مرده بودن.سریع حرکت کردیم و چند تا تیر بهشون زدیم و فلشو برداشتیم سمت بیرون حرکت کردیم. از اونجا که خارج شدیم سوار ماشین شدیم.تو مپ زدیم که نزدیک ترین آتشفشان،ولی با یه مشکل جدی برخورد کردیم.همه ی آتشفشان ها تو این ماه غیر فعال بودند به جز یکی که خیلی خیلی با ما فاصله داشت.علی زنگ زد به یکی از فامیلاشون تونست یه هواپیما شخصی برامون جور کنه.با هزار بدبختی تونستیم خودمونو به اون آتشفشان برسونیم ولی بالا رفتن ازش کمی سخت بود ولی با تلاش زیاد تونستیم خودمون رو به بالا برسونیم تنها کاری که باید میکردیم انداختن فلش تو مواد مذاب بود ولی احتمال داشت با انداختن اون فلش تو این آتشفشان مواد مذاب از دهانه اون بیرون بیاد و مشکل جدی ایجاد شه.ولی تنها راه برای نجات کشور این بود.نزدیکای اون آتشفشان هیچ چیزی نبود یعنی مشکل ایجاد نمیکرد ولی جون خودمون رو از دست میدادیم،باید انجام میدادیم راهی نداشتیم.فلشو انداختیم مواد مذاب خیلی ارتفاع گرفت ما سریع اونجا رو ترک کردیم مواد مذاب خیلی سریعتر از اون چیزی که فکر میکردیم حرکت میکرد.تنها راه برای نجات جونمون این بود که مواد مذاب رو طرف کوه برف بکشیم.کار راحتی بود چون یه جاده صاف بود برای حرکت مواد مذاب برای رسیدن به کوه برف،فقط یه خرابی تو جاده میتونست راهشو تغییر بده تقریبا به آخر رسیده بودیم که علی متوجه شد یه خرابی تو جاده هست. زیاد وقت فکر نداشتیم
‌به علی گفتم فرمونو بگیر باید برم جاده رو درست کنم ،علی قبول نمیکرد ولی راهی نداشتم.از ماشین پریدم بیرون هر جوری بود جاده رو درست کردم.وقتی در حال دیدن مواد مذابی بودم که به سمت خودم میومد بودم متوجه این شدم که چرا به گذشته برگشتم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: امیر کیارش دریایی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *