پِدی و بابی
فصل درس و آموختن ، یا بهتره بگم فصل
بدبختی ها تمام شده و فصل تابستان شروع
شده و من بیصبرانه منتظرم که تابستانی
شگفت انگیز و شادی را شروع کنم . پس با
خوشحالی از مدرسه به سمت خونه میروم
– مامان ، مامان ، کجایی ؟ من اومد .
– سلام ،برو دستاتو بشور بیا نهار بخوریم .
– باشه .
– مامان غذا رو بریز که دارم از گشنگی میمیرم .
– راستی ، پادرا ، من و پدرت باید دو ماه به یک سفر کاری بریم .
– آه😒 ، خب منم میام ، قول میدم، جلو دست و پاتون نباشم،باشه؟
– نه عزیزم نمیشه ، ما سفر کاری داریم میریم ، برای تفریح که نمیریم . حالا اینارو ول کن ، برای اینکه حوصلت سر نره من و پدرت تصمیم گرفتیم که تو را بزاریم خونه ی آقا جون. 😊
– چه عالی.😮💨
– چیه ؟ ناراحت نباش ، من مطمئنم به تو خیلی خوش میگذره.
– آخه مامان ، ………
– آخه بی آخه ، آقا جون هم جای پدر بزرگت هست. چطوری با پدر بزرگ خدا بیامرزت خوشحال بودی،بعد میخوای بری خونه ی آقا جون ناراحتی؟!
وقتی مادرم حرفش تموم شد یک برق غمگینی تو چشم هایش بود ، من هم که حال مادرم را دیدم چیزی نگفتم و بحث نکردم.
ولی خوب مادرم هم باید من را درک میکرد، آخه تابستان شده بود و آقا جون هم پدر، پدر بزرگم بود و توی مهمانی ها هم که بود ساکت و کسل کننده بود.
فردا ی آن روز :
– خیلی خب پادرا ، پسر خوبی باش و آقا جون را هم اذیت نکن. باشه ؟
– باشه 😔
– خدا حافظ
– خدا حافظ.
من به آرامی رفتم جلو و زنگ خونهی آقا جون را زدم.
در باز شد ، وای!!! خدای من چقدر حیاط و خونه بزرگه، آدم فکر میکنه اومده پارک. آقا جون آدم خیلی پول داریه، و زنش که مادر پدر بزرگم بود مرحوم شدن. و پسرش که پدر بزرگم بودن هم مرحوم شدن.
– سلام پسر جان ، بیا بالا .
– سلام آقا جون چشم .
– آقا جون چیه؟ راحت باش به من بگو بابا بزرگ .
– چشم بابا بزرگ .
– خیلی خب، بیا تو .
وای !!! توی خونش مثل قصره !!! خیلی بزرگه !!!!
– خیلی خب بچه ، اسمت چی بود ؟
😒اون حتی اسم من هم نمیدونه 😒
– پادرا.
– خب پادرا صبحانه که نخوردی؟
– نه .
– خوبه منم نخوردم، بیا بشین باهم یک دلی از عزا در بیاریم.
– چشم.
وای !!! چقدر غذا و خوراکی، آنقدر آب دار و خوش رنگ هستند که نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.
میوه ، کیک ، شیرینی ، پنیر ، شیر ، آب پرتغال ، انوع نان ها ، انوع مربا ها و …….،
هوم ! 😋 خلاصه جاتون خالی.
– خب پِدی جون برنامه چیه ؟
🙄 پدی جون ؟!؟!؟!؟
– ام ، برنامه ؟ نمیدونم .
– ای بابا ولش کن صبحاتو خوردی پاشو لباس بپوش بریم توی حیاط کارت دارم .
– باشه ، چشم .
بعد از خوردن صبحانه رفتیم تو حیاط ، اول حیاط یک کارگاه بزرگ بود که توش یه ماشین سبز رنگ قدیمی بود.
– بابا بزرگ، این ماشینه اسمش چیه ؟
– فولکس قورباغه ای .
– قورباغه ای ؟ چه اسم باحالی !
– وایسا من یه نظری دارم.
– چه نظری؟
– تو هم به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟ 😏
– آیا خطرناک نیست ؟
– نه 😏
ما سوار ماشین شدیم و با سرعت زیاد پیش رفتیم.
ولی ناگهان پدر بزرگ ترمز کرد و من کله ام محکم خورد تو شیشه.
– بابا بزرگ ، خیلی حال میده ولی سرعت را کمتر کن .
– چی میگی پِدی ؟ سرعتم فقط ده تا است .
اولش فکر کردم شوخی کرد ، ولی وقتی دقت کردم دیدم راست میگه.😶
– پس چرا وقتی ترمز میکنی من کلم میره تو شیشه ؟
– چون صندلی خرابه ، وقتی ترمز میکنم صندلی جلو و عقب میاد.
یکم عجیب و دردناک بود ولی خیلی خوش گذشت. شب شده بود و برگشتیم خونه.
– بابا بزرگ ، امروز خیلی حال داد .
– نیازی نیست به من بگی بابا بزرگ ما دیگه باهم دوتا دوستیم پس، من به تو میگم پِدی و تو به من بگو بابی(بابا بزرگ).
– باشه.
– خیلی خب پِدی بیا بریم میخوام یک چیزی نشونت بدم.
– باشه ، بریم بابی.
ما به زیر زمین خونه بابی رفتیم . خیلی بزرگ بود حتی بزرگتر از حیاط بود !!!
وقتی که بابی برق را روشن کرد ناگهان چیزی را که اصلا فکرش را نمیکردم ، با چشم های خودم دیدم .!!!!!!
اون جا یک زیرزمین نبود مثل یک آزمایشگاه بود.
– وای! بابی ، این جا آزمایشگاه است ؟ 😲
– آره
– این جا چیکار میکنی؟
– من اینجا بزرگترین اختراع هم رو میسازم .
– واقعا؟!؟! خب اختراعت چیه ؟
– این …………. 🔮
باورتان نمیشه چی را دیدم اون یک اختراع جادویه ، ، مطمئنم!!! دیگه طاقت ندارم!!🤤
– این دیگه چیه ؟
– این یک دستگاه جهان نماست ، من جهانی را ساختم و درون این دستگاه گذاشتم و هدفم اینه که انسان جهانی را که دوست دارد را طراحی کند و به آن جهان راه پیدا کند . و اولین جهان را خود من ساختم.
– وای!!! خب میشه بریم به جهان شما؟
– نه چون این دستگاه فقط با نزدیک شدن به یک گوی آبی رنگ با خط های قرمز ، که خودم ساختمش کار میکند و الان هم اون گوی را گم کردم .
– منظورتون اینه ؟
– آره کجا بود ؟
– تو حیاط بغل باغچه !
– عه😶😶 صبر کن ببینم ! 😬 نهههههههه
یک دفعه دستگاه روشن شد و…………………..💠
هیچی احساس نمیکردم ، انگار روی هوا و زمین معلق بودم . انگار که صورتم خیس میشد ، خیس ، خیس ، خیس ، چرا انقدر خیس داره میشه ؟!؟!؟
– بیدار شو بچه تمام آب های جهانم تموم شد تو هنوز خوابی! ؟ 😄
– ما کجایم بابی؟
– ما با اجازه شما تو جهانی که من ساختم هستیم .
– چی ؟ بابی آخه الان وقت شوخی …….. 😶
صبر کن ، ، دیگه لب هایم باز نمیشد ، انگار که لب هایم را با قفل بسته بودند ،،،،
ما واقعا تو جهان بابی هستیم ! واقعا ! واقعا ! خدایا کمکمون کن!!!
– خیلی خب بابی بیا برگردیم!
– چی داری میگی اینجا عالیه ! میفهمی ؟
– آره ولی من پدر و مادرم رو بیشتر از این جهان دوست دارم .
– آخه اگر هم بخوایم بریم ، نمیشه .
– چی ؟ برای چی ؟
– چون که من هنوز راهی برای برگشت نساخته بودم.
– چی ؟ نه ، این طوری که نمیشه. 😥
– عیب نداره ، الان میتونیم کلی خوش بگذرانیم .
– نه ! نمیخوام ! من پدر و مادرم را میخوام.
– خب من الان چیکار کنم ؟
در این بحث بودیم که ناگهان صدایی آمد
…… کمک ، کمک ، کمک ️……
– این صدای چیه ؟
– نمیدونم بابی!!!!
– بیا بریم ببینیم صدای چی بود.
– بریم.
بدو بدو رفتیم و به یک گودال بزرگ رسیدیم باورتون نمیشه که چی دیدم!!! یک موجودی که شبیه به یک آدم بود ولی با این تفاوت که سرش شبیه به اردک است .
– بابی این دیگه چیه ؟
– این ! عه این ! این موجود اسمش اُردام است.
این موجود را من خودم ساختمش ،خیلی باحاله .
نه ؟
– نه! ….. ام ….. یعنی بله ولی آخه چرا اینطوریه ؟
– این مهم نیست! برو یک طنابی چیزی پیدا کن و بیار !
– باشه.
– نه وایسا ، من یادم رفته بود که طناب طراحی کنم.
– خب الان چیکار کنیم ؟
– خیلی خب چاره ای نداریم بجز این که ……
ناگهان دست بابی آنقدر دراز شد که تا ته گودال رفت و اردام را از گودال در آورد .
– بابی این دیگه چجورشه؟ آخه ……..
– خب من میتونم پنج تا آرزو کنم و ……..
من با خوشحالی گفتم : یعنی منم میتونم آرزو کنم ؟
– نه این قابلیت را فقط برای خودم گذاشتم اونم فقط پنج تا . 😉
– آها .
اُردام : شما دیگه کی هستید ؟
– من بابی هستم و این هم پدی هست .
اُردام : خب به من چه ؟
– ام … بابی ، میگم که این چرا اینطوری بود ؟
– نمیدونم والا .
– بریم دنبالش ؟
– بریم .
اُردام : برای چی دارید دنبال من میاین ؟ ها ؟
– خب راستش نمیدونیم .
اُردام : پس معلومه که آدم نادانی هستی .
وقتی اُردام کلمه نادان را به بابی گفت من خیلی ناراحت شدم و با عصبانیت گفتم :
آهای ، کله اردکی ، با بابی درست حرف بزن . 🤨
اُردام : اگر درست حرف نزنم چی میشه ؟ 🤨
تا آمدم جواب اُردام را بدهم بابی دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: پدی ، صبر داشته باش .
– باشه . فقط به خاطر شما بابی .
– همان طور که گفتم من بابی هستم و من این جهانی که شما توش زندگی میکنید را ساختم.
و………
– اُردام : پس که اینطور ! چه کمکی از دست من برمیآید؟
– فعلا که هیچکاری، فقط یک خونه ای یک جایی به ما نشون بده که استراحت کنیم .
اُردام : خیلی خب ، دنبالم بیاین .
اردام ما را به یک قصر برد که همه ی موجوداتی که بابی ساخته بود، اون جا بودن؛
شب شده بود و همه خوابیده بودن ولی من و بابی هنوز بیدار بودیم ؛ بابی این جهان را یک جوری ساخته بود که شب ها آسمان بنفش میشد ولی ماه سفید و همچنین بزرگ بود .
و به جای ستارها تو آسمان شکل های هندسی نورانی وجود داشت . و ماه از خودش موسیقی آرامش بخشی را پخش میکرد.انگار که ماه آواز میخوند.
– بابی ، میدونستی امشب تولدمه.
– واقعا ؟
– بله .
– پس من به تو این ماه را کادو میدهم .
– واقعا؟
– آره ، چراکه نه ! .
– دستت درد نکنه.
– خواهش میکنم .
بعد از این حرف یک دفعه بابی دستش را دراز کرد و ماه را به پایین آورد و ماه را کوچک کرد و در دستم گذاشت ، من هم به آواز ماه گوش کردم و خوابم برد.
صبح روز بعد :
– صبح بخیر بابی !
– ظهر بخير! 😊
– عه مگه ساعت چنده ؟
– ام … خب ساعت هم یادم رفت بسازم .
– عیب نداره فقط ، از اینجا بریم .
– باشه ، یه نقشه دارم .
– نقشت چیه ؟
– باید بریم یه جایی ، پاشو بریم .
– باشه .
باورتون نمیشه چی شد ، بابی فقط بایک سوت ما را به اونجایی که میخواستیم بریم ، برد.
رفتیم و به یک خانه کوچک زیبا رسیدیم ، رفتیم تو و به یک موجودی رسیدیم که شبیه یک کاووس بود اما سه تا چشم داشت .
– چطوری طاووس ؟ خوبی ؟
طاووس یک نگاه مسخره آمیزی به بابی کرد و گفت : من شما را میشناسم ؟
خب ، خیلی بد بود که بابی سازندهی این جهان بود ولی هیچ کدوم از جانوران این جهان او را نمیشناختند و حتی او را مسخره هم میکنند.
– خب ، من بابی هستم و این هم پدی هست.
طاووس : چه کمکی از دست من برمیاد؟
بابی با لبخند شیرین و مرموزش گفت : به من گفتن که شما همه چیز را میدانید ، شما میدونید چطوری از این جهان بتوانیم خارج بشیم ؟
طاووس گفت: خب آره من همه چیز رو میدونم ، وایسا کمی فکر کنم، ………
آها چند سال پیش یک مرد از یک دنیای دیگه آمده بود و میخواست به دنیای خودش برگرده، برای اینکه به دنیای خودش برگرده یک دستگاه ساخت ، و هنوز هم دستگاه او سالمه فقط کار نمیکنه.
چشم های بابی برقی زد و با خوشحالی گفت: میدونی اون دستگاه کجاست ؟
طاووس : آره
– کجاست؟
طاووس : پیش من .
– خب میشه ببینمش .
طاووس : خب ، من هیچ وقت مجانی برای کسی کار انجام نمیدم .
بابی آهی کشید و گفت: خیلی خب ، چیکار کنیم؟
طاووس: باید کل خونهی من را تمیز کنید.
خب ، میتونم بگم از این بدتر نمیشد من و بابی بدون معطلی شروع به تمیز کردن خونه کردیم . خیلی خسته شده بودیم اما باهم تمامش کردیم.
و طاووس هم دستگاه را به ما داد و ما به سمت قصر رفتیم.
من و بابی روی بام قصر دراز کشیدیم و از غروب زیبای خورشید جهان بابی لذت بردیم.
– بابی، من دلم برای جهان خودمون تنگ شده .
میدونم که این جهان را شما ساختید و ، واقعا این جهان عالیه ولی من دلم برای خونمون و جهان خودمون تنگ شده؛ راستی ، میخوای با این دستگاه چیکار کنی؟ ……..بابی …….بابی
منو باش با کی دارم حرف میزنم بابی خوابه . 😒 . بهتره که من هم بخوابم.
**************************************
– پادرا ، پادرا ، بیدار شو باید بری مدرسه .
– ها ؟ …. مامان!!!!! ، من… من…. چطوری برگشتم به جهان خودمون ؟
– حالا برات توضیح میدم، اول بلند شو برو دست و صورتت را بشور و بیا لباساتو بپوش.
– باشه ، راستی بابی کجاست ؟
– بابی رفته
– کجا ؟
– یک جهان دیگه …….
– چی؟
– بلند شو برو ، بلند شو ، بلند شو………
**************************************
– بلند شو ، بلند شو ، بلند شو .
من هراسان از خواب بیدار شدم ؛ فقط یک خواب بود ، ولی نمیدونم چرا با اینکه در خواب به خانه برگشتم ، ناراحت بودم!!!.
بابی با لبخندی نگران گفت: خواب دیدی؟
– بله .
-خوابی که دیدی خوب بود یا بد ؟
– نمیدونم .
– ولش کن ، بلند شو باید دستگاه را روشن کنیم.
– باشه .
– وایسا یک نگاهی به دستگاه بندازم،،،،،،، خب دستگاه سالمه فقط این دستگاه با یک سوخت خاص روشن میشود.
– سوختش چیه ؟
– رنگین کمان.
– رنگین کمان؟!؟!؟!؟! .
– آره .
– کجا میشه رنگینکمان پیدا کرد؟
– باید از بابا رنگی بگیریم .
– بابا رنگی؟!؟! بابا رنگی دیگه کیه ؟
– یه شخصیت بسیار مهربان و نیکوکار ، که من ساختمش .
من و بابی به سمت خانهی بابا رنگی راه افتادیم، و با این که میتوانستیم با یک سوت، سریع به مقصدمان برسیم ، اما ترجیح دادیم پیادهروی کنیم.
وسط راه درختی دیدیم که پر از میوه های عجیب و خوش رنگ بود .
– بابی ، میگم ما که صبحانه نخوردیم ، حداقل بیا یکم از این میوه ها بخوریم. نظرتون چیه ؟
بابی کمی فکر کرد و با لبخند گفت: راستش را بخوای ، منم گشنمه.
من و بابی بعد از این که میوه ها را خوردیم کمی زیر درخت استراحت کردیم ، و دوباره به راهمان ادامه دادیم.
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خانه بابا رنگی.
پیرمردی را دیدیم که با مهربانی داشت حیاط خانه را جارو میکرد. من با خوشحالی گفتم: سلام ، ببخشید شما بابا رنگی هستید ؟
بابا رنگی : سلام ، پسر گلم ، بله من بابا رنگی هستم . کاری داشتید ؟
بابی با لبخندی گفت : سلام ، بله ، میشود به ما کمی سوخت رنگینکمان بدهید.
بابا رنگی : سلام بابا جان ، به روی چشم.
ما سوخت رنگینکمانی را از بابا رنگی گرفتیم و به سمت قصر رفتیم. سوخت را درون دستگاه ریختیم و روشن کردیم و به جهان خودمان برگشتیم.
من و بابی کل این دو ماه را روی پروژهی (ا،ج) الف جیم کار کردیم.
یک ماه فقط به ماه مهر و آغاز مدارس
مانده بود . و من تصمیم گرفته بودم که این یک ماه باقی مانده را هم پیش بابی بمانم.
و با هم روی (ا،ج)کار کنیم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
لطفا نظراتون رو بفرستید .
ممنون