رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پِدی و بابی

نویسنده: امیر محمد پورحسینی

پِدی و بابی

فصل درس و آموختن ،  یا بهتره بگم فصل

بدبختی ها تمام شده و فصل تابستان شروع

شده و من  بی‌صبرانه منتظرم که تابستانی

شگفت انگیز  و شادی را شروع کنم . پس با

خوشحالی از مدرسه به سمت خونه میروم

– مامان ، مامان ، کجایی ؟ من اومد .
– سلام ،برو دستاتو بشور بیا نهار بخوریم .
– باشه .

– مامان غذا رو بریز که دارم از گشنگی میمیرم .
– راستی ، پادرا ، من و پدرت باید دو ماه به یک سفر کاری بریم .

– آه😒 ، خب منم میام ، قول میدم، جلو دست و پاتون نباشم،باشه؟

– نه عزیزم نمیشه ، ما سفر کاری داریم میریم ، برای تفریح که نمیریم . حالا اینارو ول کن ، برای اینکه حوصلت سر نره من و پدرت تصمیم گرفتیم که تو را بزاریم خونه ی آقا جون. 😊

– چه عالی.😮‍💨

– چیه ؟ ناراحت نباش ، من مطمئنم به تو خیلی خوش می‌گذره.

– آخه مامان ، ………

– آخه بی آخه ، آقا جون  هم جای پدر بزرگت هست. چطوری با پدر بزرگ خدا بیامرزت خوشحال بودی،بعد میخوای بری  خونه ی آقا جون ناراحتی؟!

وقتی مادرم حرفش تموم شد یک برق غمگینی تو چشم هایش بود ، من هم که حال مادرم را دیدم چیزی نگفتم و بحث نکردم.
ولی خوب مادرم هم باید من را درک می‌کرد، آخه تابستان شده بود و آقا جون هم پدر، پدر بزرگم بود و توی مهمانی ها هم که بود ساکت و کسل کننده بود.

فردا ی آن روز :

– خیلی خب پادرا ، پسر خوبی باش و آقا جون را هم اذیت نکن. باشه ؟

– باشه 😔

– خدا حافظ

– خدا حافظ.

من به آرامی رفتم جلو و زنگ خونه‌ی آقا جون را زدم.
در باز شد ، وای‌!!! خدای من چقدر حیاط و خونه بزرگه، آدم فکر میکنه اومده پارک. آقا جون آدم خیلی پول داریه، و زنش که مادر پدر بزرگم بود مرحوم شدن. و پسرش که پدر بزرگم بودن هم مرحوم شدن.

– سلام پسر جان ، بیا بالا .
– سلام آقا جون چشم .
– آقا جون چیه؟ راحت باش به من بگو بابا بزرگ .

– چشم بابا بزرگ .
– خیلی خب، بیا تو .

وای !!! توی خونش مثل قصره !!! خیلی بزرگه !!!!

– خیلی خب بچه ، اسمت چی بود ؟

😒اون حتی اسم من هم نمیدونه 😒

– پادرا.
– خب پادرا صبحانه که نخوردی؟
– نه .
– خوبه منم نخوردم، بیا بشین باهم یک دلی از عزا در بیاریم.
– چشم.

وای !!! چقدر غذا و خوراکی، آنقدر آب دار و خوش رنگ هستند که نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم.
میوه ، کیک ، شیرینی ، پنیر ، شیر ، آب پرتغال ، انوع نان ها ، انوع مربا ها و …….،
هوم ! 😋 خلاصه جاتون خالی.

– خب پِدی جون برنامه چیه ؟

🙄 پدی جون ؟!؟!؟!؟

– ام ، برنامه ؟ نمیدونم .

– ای بابا ولش کن صبحاتو خوردی پاشو لباس بپوش بریم توی حیاط کارت دارم .

– باشه ، چشم .

بعد از خوردن صبحانه رفتیم تو حیاط ، اول  حیاط یک کارگاه بزرگ بود که توش یه ماشین سبز رنگ قدیمی بود.

– بابا بزرگ، این ماشینه اسمش چیه ؟
– فولکس قورباغه ای .
– قورباغه ای ؟ چه اسم باحالی !
– وایسا من یه نظری دارم.
– چه نظری؟

– تو هم به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟ 😏

– آیا خطرناک نیست ؟
– نه 😏
ما سوار ماشین شدیم و با سرعت زیاد پیش رفتیم.
ولی ناگهان پدر بزرگ ترمز کرد و من کله ام  محکم خورد تو شیشه.

– بابا بزرگ ، خیلی حال میده ولی سرعت را  کمتر کن .

– چی میگی پِدی ؟ سرعتم فقط ده تا است .

اولش فکر کردم شوخی کرد ، ولی وقتی دقت کردم دیدم راست میگه.😶

– پس چرا وقتی ترمز میکنی من کلم میره تو شیشه ؟

– چون صندلی خرابه ، وقتی ترمز میکنم صندلی جلو و عقب میاد.

یکم عجیب و دردناک بود ولی خیلی خوش گذشت. شب شده بود و برگشتیم خونه.

– بابا بزرگ ، امروز خیلی حال داد .

– نیازی نیست به من بگی بابا بزرگ ما دیگه باهم دوتا دوستیم پس، من به تو میگم پِدی و تو به من بگو بابی(بابا بزرگ).

– باشه.

– خیلی خب پِدی بیا بریم میخوام یک چیزی نشونت بدم.

– باشه ، بریم بابی.

ما به زیر زمین خونه بابی رفتیم . خیلی بزرگ بود حتی بزرگتر از حیاط بود !!!
وقتی که بابی برق  را روشن کرد ناگهان چیزی را که اصلا فکرش را نمیکردم ، با چشم های خودم دیدم .!!!!!!
اون جا یک زیرزمین نبود مثل یک آزمایشگاه بود.

– وای! بابی ، این جا آزمایشگاه است ؟ 😲

– آره
– این جا چیکار میکنی؟
– من اینجا بزرگترین اختراع هم رو میسازم .
– واقعا؟!؟! خب اختراعت چیه ؟
– این …………. 🔮

باورتان نمیشه چی را دیدم اون یک اختراع جادویه ، ، مطمئنم!!! دیگه طاقت ندارم!!🤤

– این دیگه چیه ؟

– این یک دستگاه جهان نماست ، من جهانی را ساختم و درون این دستگاه گذاشتم و هدفم اینه که انسان جهانی را که دوست دارد را طراحی کند و به آن جهان راه پیدا کند . و اولین جهان را خود من ساختم.

– وای!!! خب میشه بریم به جهان شما؟

– نه چون این دستگاه فقط با نزدیک شدن به  یک گوی آبی رنگ با خط های قرمز ،   که خودم ساختمش کار می‌کند و الان هم اون گوی را گم کردم .

– منظورتون اینه ؟

– آره کجا بود ؟
– تو حیاط بغل باغچه !

– عه😶😶 صبر کن ببینم ! 😬 نهههههههه

یک دفعه دستگاه روشن شد و…………………..💠

هیچی احساس نمیکردم ، انگار روی هوا و زمین معلق بودم . انگار که صورتم خیس میشد ، خیس ، خیس ، خیس ، چرا انقدر خیس داره میشه ؟!؟!؟

– بیدار شو بچه تمام آب های جهانم تموم شد تو هنوز خوابی! ؟ 😄

– ما کجایم بابی؟

– ما با اجازه شما تو جهانی که من ساختم هستیم .

– چی ؟ بابی آخه الان وقت شوخی …….. 😶
صبر کن ، ، دیگه لب هایم باز نمیشد ، انگار که لب هایم را با قفل بسته بودند ،،،،
ما واقعا تو جهان بابی هستیم ! واقعا ! واقعا !  خدایا کمکمون کن!!!

– خیلی خب بابی بیا برگردیم!

– چی داری میگی اینجا عالیه ! میفهمی ؟

– آره ولی من پدر و مادرم رو بیشتر از این جهان دوست دارم .

– آخه اگر هم بخوایم بریم ، نمیشه .

– چی ؟ برای چی ؟

– چون که من هنوز راهی برای  برگشت نساخته بودم.

– چی ؟ نه ، این طوری که نمیشه. 😥

– عیب نداره ، الان میتونیم کلی خوش بگذرانیم .

– نه ! نمی‌خوام ! من پدر و مادرم را میخوام.

– خب من الان چیکار کنم ؟

در این بحث بودیم که ناگهان صدایی آمد
…… کمک ، کمک ، کمک ️……

– این صدای چیه ؟

– نمیدونم بابی!!!!

– بیا بریم ببینیم صدای چی بود.
– بریم.

بدو بدو رفتیم و به یک گودال بزرگ رسیدیم باورتون نمیشه که چی دیدم!!! یک موجودی که شبیه به یک آدم بود ولی با این تفاوت که سرش شبیه به اردک است .

– بابی این دیگه چیه ؟

– این ! عه این ! این موجود اسمش اُردام است.
این موجود را  من خودم ساختمش ،خیلی باحاله .
نه ؟

– نه! ….. ام ….. یعنی بله ولی آخه چرا اینطوریه ؟

– این مهم نیست! برو یک طنابی چیزی پیدا کن و بیار !

– باشه.

– نه وایسا ، من یادم رفته بود که طناب طراحی کنم.

– خب الان چیکار کنیم ؟

– خیلی خب چاره ای نداریم بجز این که ……

ناگهان دست بابی  آنقدر دراز شد که تا ته گودال رفت و اردام را از گودال در آورد .

– بابی این دیگه چجورشه؟ آخه ……..

– خب من میتونم پنج تا آرزو کنم و ……..

من با خوشحالی گفتم : یعنی منم میتونم آرزو کنم ؟

– نه این قابلیت را  فقط برای خودم گذاشتم اونم فقط پنج تا . 😉

– آها .

اُردام : شما دیگه کی هستید ؟

– من بابی هستم و این هم پدی هست .

اُردام : خب به من چه ؟

– ام … بابی ، میگم که این چرا اینطوری بود ؟

– نمیدونم والا .

– بریم دنبالش ؟

– بریم .

اُردام : برای چی دارید دنبال من میاین ؟ ها ؟

– خب راستش نمیدونیم .

اُردام : پس معلومه که آدم نادانی هستی .

وقتی اُردام کلمه نادان را به بابی گفت من خیلی ناراحت شدم و با عصبانیت گفتم :
آهای ، کله اردکی ، با بابی درست  حرف بزن . 🤨

اُردام : اگر درست حرف  نزنم چی میشه ؟ 🤨

تا آمدم جواب اُردام را بدهم بابی دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: پدی ، صبر داشته باش .

– باشه . فقط به خاطر شما بابی .

– همان طور که گفتم من بابی هستم و من این جهانی که شما توش زندگی می‌کنید را ساختم.
و………

– اُردام : پس که اینطور ! چه کمکی از دست من برمی‌آید؟

– فعلا که هیچکاری،  فقط یک خونه ای یک جایی به ما نشون بده که استراحت کنیم .

اُردام : خیلی خب ، دنبالم بیاین .

اردام ما را به یک قصر برد که همه ی موجوداتی که بابی ساخته بود، اون جا بودن؛
شب شده بود و همه‌ خوابیده بودن ولی من و بابی هنوز بیدار بودیم ؛ بابی این جهان را یک جوری ساخته بود که شب ها آسمان بنفش میشد ولی ماه سفید و  همچنین بزرگ بود .
و به جای ستارها تو آسمان شکل های هندسی نورانی وجود داشت . و ماه از خودش موسیقی آرامش بخشی را پخش می‌کرد.انگار که ماه آواز میخوند.

– بابی ، میدونستی امشب تولدمه.
– واقعا ؟
– بله .
– پس من به تو این ماه را کادو میدهم .
– واقعا؟
– آره ، چراکه نه ! .
– دستت درد نکنه.
– خواهش میکنم .

بعد از این حرف یک دفعه بابی دستش را دراز کرد و ماه را به پایین آورد و ماه را کوچک کرد و در دستم گذاشت ، من هم به آواز ماه گوش کردم و خوابم برد.

صبح روز بعد :

– صبح بخیر بابی !
– ظهر بخير!  😊

– عه مگه ساعت چنده ؟
– ام … خب ساعت هم یادم رفت بسازم .
– عیب نداره فقط ، از اینجا بریم .
– باشه ، یه نقشه دارم .
– نقشت چیه ؟
– باید بریم یه جایی ، پاشو بریم .
– باشه .

باورتون نمیشه چی شد ، بابی فقط بایک سوت ما را به اونجایی که می‌خواستیم بریم ، برد.
رفتیم و به یک خانه کوچک زیبا رسیدیم ، رفتیم تو و به یک موجودی رسیدیم که شبیه یک کاووس بود اما سه تا چشم داشت .

– چطوری طاووس ؟ خوبی ؟

طاووس یک نگاه مسخره آمیزی به بابی کرد و گفت : من شما را می‌شناسم ؟

خب ، خیلی بد بود که بابی سازنده‌ی این جهان بود ولی هیچ کدوم از جانوران این جهان او را نمی‌شناختند و حتی او را مسخره هم می‌کنند.

– خب ، من بابی هستم و این هم پدی هست‌.

طاووس : چه کمکی از دست من برمیاد؟

بابی با لبخند شیرین و مرموزش گفت : به من گفتن که شما همه چیز را میدانید ، شما میدونید چطوری از این جهان بتوانیم خارج بشیم ؟

طاووس گفت: خب آره من همه چیز رو میدونم ، وایسا کمی فکر کنم، ………
آها چند سال پیش یک مرد از یک دنیای دیگه آمده بود و می‌خواست به دنیای خودش برگرده، برای اینکه به دنیای خودش برگرده یک دستگاه ساخت ، و هنوز هم دستگاه او سالمه فقط کار نمیکنه.

چشم های بابی برقی زد و با خوشحالی گفت: میدونی اون دستگاه کجاست ؟

طاووس : آره

– کجاست؟

طاووس : پیش من .

– خب میشه ببینمش .

طاووس : خب ، من هیچ وقت مجانی برای کسی کار انجام نمیدم .

بابی آهی کشید و گفت:  خیلی خب ، چیکار کنیم؟

طاووس:  باید کل خونه‌ی من را تمیز کنید.

خب ، میتونم بگم از این بدتر نمیشد من و بابی بدون معطلی شروع به تمیز کردن خونه کردیم . خیلی خسته شده بودیم اما باهم تمامش کردیم.
و طاووس هم دستگاه را به ما داد و ما به سمت قصر رفتیم.

من و بابی روی بام قصر دراز کشیدیم و از غروب زیبای خورشید جهان بابی لذت بردیم.

– بابی، من دلم برای جهان خودمون تنگ شده .
میدونم که این جهان را  شما ساختید و ، واقعا این جهان عالیه ولی من دلم برای خونمون و جهان خودمون تنگ شده؛ راستی ، میخوای با این دستگاه چیکار کنی؟ ……..بابی …….بابی
منو باش با کی دارم حرف میزنم بابی خوابه . 😒 . بهتره که من هم بخوابم.

**************************************
– پادرا ، پادرا ، بیدار شو باید بری مدرسه .

– ها ؟ …. مامان!!!!! ، من… من…. چطوری برگشتم به جهان خودمون ؟

– حالا برات توضیح میدم، اول بلند شو برو دست و صورتت را بشور و بیا لباساتو بپوش.

– باشه ، راستی بابی کجاست ؟
– بابی رفته
– کجا ؟
– یک جهان دیگه …….
– چی؟
– بلند شو برو ، بلند شو ، بلند شو………
**************************************

– بلند شو ، بلند شو ، بلند شو .

من هراسان از خواب بیدار شدم ؛ فقط یک خواب بود ، ولی نمیدونم چرا با اینکه در خواب به خانه برگشتم ، ناراحت بودم!!!.

بابی با لبخندی نگران گفت: خواب دیدی؟

– بله .

-خوابی که دیدی خوب بود یا بد ؟

– نمیدونم .

– ولش کن ، بلند شو باید دستگاه را روشن کنیم.

– باشه .

– وایسا یک نگاهی به دستگاه بندازم،،،،،،، خب دستگاه سالمه فقط این دستگاه با یک سوخت خاص روشن می‌شود.

– سوختش چیه ؟
– رنگین کمان.
– رنگین کمان؟!؟!؟!؟! .
– آره .
– کجا میشه رنگین‌کمان پیدا کرد؟
– باید از بابا رنگی بگیریم .
– بابا رنگی؟!؟! بابا رنگی دیگه کیه ؟

– یه شخصیت بسیار مهربان و نیکوکار ، که من ساختمش .

من و بابی به سمت خانه‌ی بابا رنگی راه افتادیم، و با این که می‌توانستیم با یک سوت، سریع به مقصدمان برسیم ، اما ترجیح دادیم پیاده‌روی کنیم.
وسط راه درختی دیدیم که پر از میوه های عجیب و خوش رنگ بود .

– بابی ، میگم ما که صبحانه نخوردیم ، حداقل بیا یکم از این میوه ها بخوریم. نظرتون چیه ؟

بابی کمی فکر کرد و با لبخند گفت: راستش را بخوای ، منم گشنمه.

من و بابی بعد از این که میوه ها را خوردیم کمی زیر درخت استراحت کردیم ، و دوباره به راهمان ادامه دادیم.
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خانه بابا رنگی.
پیرمردی را دیدیم که با مهربانی داشت حیاط خانه را جارو می‌‌کرد. من با خوشحالی گفتم: سلام ، ببخشید شما بابا رنگی هستید ؟

بابا رنگی : سلام ، پسر گلم ، بله من بابا رنگی هستم . کاری داشتید ؟

بابی با لبخندی گفت : سلام ، بله ، می‌شود به ما کمی سوخت رنگین‌کمان بدهید.

بابا رنگی : سلام بابا جان ، به روی چشم.

ما سوخت رنگین‌کمانی را از بابا رنگی گرفتیم و به سمت قصر رفتیم. سوخت را درون دستگاه ریختیم و روشن کردیم و به جهان خودمان برگشتیم.

من و بابی کل این  دو ماه را روی پروژه‌ی  (ا،ج) الف جیم کار کردیم.

یک ماه فقط به ماه مهر و آغاز مدارس
مانده بود . و من تصمیم گرفته بودم که این یک ماه باقی مانده را هم پیش بابی بمانم.
و با هم روی (ا،ج)کار کنیم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: امیر محمد پورحسینی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    امیر محمد پورحسینی می گوید:
    4 دی 1401

    لطفا نظراتون رو بفرستید .
    ممنون

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *