رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ز مثل زمستان

نویسنده: سید محمد رحمانی

سال از ان زمستان شوم می گذشت ان 4 سال برای احمد مثل 40 سال گذشت . از ان زمستان که پدرش مرد دیگر ان کودک سابق نبود . هر روز بیشتر فراموش می کرد که یک بچه است . شب و روزش را فکر می کرد به زندگی اش . به زندگی که خیلی وقت بود از ان دل کنده بود . هر روز در اتاقش از پنجره بیرون را نگاه می کرد انقدر نگاه می کرد که دیگر پنجره از نگاه هایش خسته می شد و نگاه خود را از او می دزدید . انقدر به دیگر کودک ها می نگریست که بچه ها داشتند زیر نگاه های غمگین او له می شدند . مادرش بیمار بود البته از زمانی که احمد یادش می امد همیشه مادرش مریض بود و ناخوش احوال . هر روز می دید که مادرش با مرگ دست و پنجه نرم می کند و چگونه برای زنده ماندن تلاش می کند و از خود می پرسید مگر زندگی چقدر ارزش دارد که برای داشتنش تلاش کنی ؟ شب ها هم می نوشت . می نوشت از غمی که در سینه داشت از دردی که از تو او را می خورد و مثل بختک به جانش افتاده بود . دردش را با کلمات به زبان می اورد و کلمات در دامان سرسبز دفترش ارام می گرفتند

صبح زود قبل از انکه گل خورشید بشکفت از خانه بیرون زد و به سمت مدرسه به راه افتاد . ده شان از شهر دور بود و باید مسیری طولانی را طی می کرد و به مدرسش می رسید . در مسیر از کنار زمین شان هم می گذشت . مدتی به زمینشان نگاه کرد . خاطرات مثل امواج متلاطم دریا به دیواره مغزش برخورد می کرد و قطرات اشک بر روی گونه گولگونش می چکید . همین که به شهر رسید به سمت مدرسه اش را افتاد

بعد از مدرسه در راه برگشتن به سوی ده برف نرم نرم شروع به باریدن کرد . یقه کتش را بالاتر کشید و کمتر احساس سرما کرد . به خانه که رسید قرص های مادرش را داد . می دانست هر روز مادرش بیشتر ضعیف می شد و نگران حالش بود اما مادرش خم به ابرو نمی اورد . مادرش به سختی می توانست غذا درست کند و خودش هم بلد نبود غذا پختن را . گهگاهی حلیمه خانم همسایه شان برای انها غذا می اورد .
احمد از این کار خوشحال نبود از اینکه دیگران به او ترحم کنند متنفر بود چون باعث می شد فکر کند ضعیف است و مثل همیشه به اتاقش می رفت و فکر می کرد به زندگی اش .
مادر بسیار نگران پسرش بود با اینکه حال خودش تعریفی نداشت . می ترسید پسرش از فکر کردن زیاد دیوانه شود و او را به بهانه های مختلف از اتاق اش بیرون می کشید اما مادر کوچکترین ذره ای از خوشی در چهره فرزندش نمی دید .
روزی از مدرسه به سوی خانه شان بازگشت . دید حلیمه خانم به خانه شان امده و با مادرش صحبت می کند . سلام کرد و گوشه ایی نشست .
▪ احمد جان شنیدی حلیمه خانم چه گفت ؟
▪ نه
▪ احمد نشنیده ایی که می گویند بالای کوه چشمه ابی وجود دارد که ابش برای بیماران شفابخش است
▪ حلیمه خانم خرافات است .
▪ پسرم . بخاطر مادر مریضت برای یکبار هم که شده برو اب چشمه را برایش بیاور
▪ باشد . اما باز هم می گویم خرافات است
چند روز از ان ماجرا گذشت . حال مادر احمد بهتر شد انگار اب چشمه شفا بخش شده بود اما ایا تلقین بود یا واقعا اب چشمه تاثیر گذار بود ؟اما احمد هنوز همان بود . فقط حس ناخوشایندی که به محیط اطراف داشت جای خود را به بیزاری و تنفر داده بود . تنفر از خود و بیزار از زندگی اش .
یک روز برف به شدت می بارید . مادر احمد اصرار می کرد که احمد از چشمه برایش اب بیاورد اما احمد می گفت نه و با دست به بیرون اشاره کرد . مادرش بسیار اصرار کرد احمد هم دلش به رحم امد . سطل اب را
برداشت و به سوی چشمه ی راه افتاد که بالای کوه بود . دیگر گوش نداد مادرش چه گفت و غرق افکار خودش شد و به راه افتاد . به خودش که امد فهمید از خانه بیرون امد و در کوچه پس کوچه های ده شان است . دانه های گلوله ایی برف در اغوش گرم زمین جای می گرفتند و کودکان هم سن و سال خود را می دید که بازی می کنند . تعجب می کرد که چگونه در این برف بازی می کنند و او در ذهنش ان ها را احمق هایی تصور می کرد که حتی یک بار به خود ارزش فکر کردن را نداده اند . نمی دانست چرا ولی نمی خواست برود و از چشمه اب بیاورد انگار از این کار متنفر بود و بیزار . مسیر چشمه از دشتی بزرگ می گذشت و به ان نگاه کرد برف مانند جامه یی سفید رنگ بر تن دشت کشیده شده . با سختی زیاد به بالای کوه رسید همین که به چشمه رسید صدای خش خشی را از پشت بوته ی خار شنید. اولش فکر صدای خرگوش است اما چند لحظه بعد احمد در جایش خشکش زد به سختی می توانست نفس بکشد و انگار یهو زیر پایش خالی شد . هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز صدای نفس نفس زدن احمد و برق چشمان گرگ که لرزه به اندام احمد انداخت . گرگی که در مقابل احمد ایستاده بود .
احمد نمی توانست فکر بکند و فقط می خواست بدود . بارش شدید برف کار را برایش سختر می کرد . در یک لحظه سطل را سمت گرگ پرت کرد و خودش به سوی روستا دوید . تا انجایی که می توانست با سرعت می دوید ولی برف مانند دست هایی از سوی زمین پا های او را می کشیدند و سرعت او را می گرفت. یک لحظه فکر کرد گرگ بیخیالش شده و نیامده اما همین که پشتش را نگاه کرد گرگی سیاه رنگی را دید که اب از لب و لوچه اش اویزون شده .
احمد انقدر ترسیده بود که حتی نمی توانست فکر کند که کدام سمتی برود و بعد از مدتی متوجه شد فقط دور خودش چرخ می زند . دیگر راه را گم کرده بود و نمی دانست کدام وری برود . کم کم خسته شد اما گرگ هر لحظه عطشش بیشتر می شد برای کشتن . هر دوی انها برای بقا تلاش می کردند گرگ برای اینکه از گرسنگی نمیرد و احمد برای اینکه کشته نشود .
هرچه داد می زد و کمک می خواست بی فایده بود انگار صخره ها سدی شده بودند و نمی گذاشتند صدایش برود و به گوش کسی برسد . احمد دیگر خسته شده بود و نمی دانست چکار کند اگر لحظه ای مکث می کرد گرگ او را دریده بود . در یک لحظه با خود فکر کرد زندگی که تا دیروز از از ان بیزار بود حال ان را دو دستی چسپیده و برای نجاتش تلاش می کرد . برای یک لحظه تمامی وقایق زندگی اش از جلوی چشمانش گذشت و اشک ریخت . نمی خواست بمیرد و با خودش فکر کرد از خوشی های دنیا خود را محروم کرده بود و دلش لک زده بود که در کوچه با دوستانش بازی کند مثل انها احساسات خود را خالی کند و کودکی کند .
لحظه ای احساس کرد گرگ دقیقا پشت سرش است و نا گهان روی زمین افتاد و گرگ روی او پرید . گرگ پایش را چنگ زده بود و از ان خون می امد . گرگ دندانش را به گردن احمد نزدیک کرد و احمد هم مدام به سرش می کوبید و سر گرگ را از کنار گردنش دور می کرد .
گرگ صدای خون را در که رگ های احمد جاری بود را می شنید و بیشتر برای کشتنش تلاش می کرد . احمد دیگر توانی نداشت انگار بازوان گرگ از فولاد بودند . بدن گرم گرگ را لمس می کرد و با مشت
به ان می کوبید . ناگهان صدایی در تمام دشت پیچید . دیگر بدن گرم گرگ سرد شد و بازوان فولادینش از کار افتادند . احمد گرگ را کنار زد پا شد از پا و سرش کمی خون می امد اما می توانست بدود و لنگ لنگان در بغل دایی
اش پرید و او هم به سوی او می دوید پشیمان بود از انچه فکر می کرد انگار گرگ زد بنای تفکرات او را فرو ریخت حالا عاشق زندگی اش بود می خواست شروع بکند شروعی تازه در دل زمستانی سرد……

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سید محمد رحمانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *