رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

وام یاسر

نویسنده: احمد راشد همکار

یاسر 14ساله بعد ازین که از امتحانات مکتب خویش فارغ شد،خانه نشین شد،وی چندین روز را پشت سر هم با دوستان خود در کوچه ها و گیم نت های شهر بود،با وجودی که وی فقیر بود ولی پولی برای پرداخت به گیم نت نداشت با دوستان خویش گاهی شرط میبندید،و گاهی پول گیم نت را از آنها وام میگرفت،که بیشتر پول را از دوستش مصطفی میگرفت،و به همینگونه چندین ایام گذشت و وام یاسر از مصطفی به 2000 هزار افغانی رسید،یاسر غافل ازین بود که روزی این گرفتن وام از دوستش مصطفی برایش عاقبت بدی رخ خواهد داد،بابت اینکه که وام یاسرزیاد شده بود،و مصطفی هر روز برای یاسر هشدار میداد تا پولش را دوباره بدهد،یاسر خود را از دوستان خویش برای چندین روز دور نگهداشت و فقط شب به خانه باز میگشت،مادر یاسر بعد از خواندن نماز صبح یاسر را برای اینکه از بچه های کوچه دست بردار شود از وی خواست تا اینگونه بیکار نباشد تا سرنوشت ناپسند بر زندگیش حاکم شود،غافل از این بود که یاسررا بخاطر 2000افغانی روزی خواهد رسید که دیگر نبیند و به حسرت اش برای همیش بنشیند،یاسرازینکه آیسکریم بفروشد پیشنهاد مادر خویش را رد نکرد و قبول کرد،گفت فردا میروم پشت آیسکریم و آیسکریم میفروشم،که ناگهان دوست اش مصطفی ازین گپ واقف شد،وی فردای آن صبح پشت خانه یاسر آمد و با کوبیدن شدید دروازه یاسر را خواست و او را برد،مادرش ازینکه او میرود آیسکریم بفروشد،خوشحال بود،ساعت دوازده ظهر بود که یاسر سه بار پی هم برای برادرش نوید تماس گرفت بابت اینکه برادرش خواب بود،نتوانست کدام پاسخی را دریافت کند،بعد از 20دقیقه زنگ یاسر برادرش بیدار شد،و زنگ یاسر را دید و فورا برایش زنگ زد که بعد از پاسخ زنگ صدای یاسر بسیار خسته کن و خفه بنظر میرسید،برادرش برایش گفت کجا هستی یاسر،یاسر گفت به (گل باغ) هستم و آیسکریم میفروشم،نوید بابت اینکه شنید صدای برادرش یاسر بسیار دلخراش بنظر میرسد از وی خواست که عاجل بطرف منطقه بیاید،یاسر در جواب گفت برو درست است میایم؛ساعت یک بعد از ظهر بود،که یکی از دوستان یاسر بنام کرزی نزد مادر یاسر آمد و از زبان وی گپ میگرفت،و از خواهر و مادر یاسر میپرسید که یاسر کجا است،با چندین بار تکرار یاسر کجا است،مادر یاسر گفت پشت فروش آیسکریم رفته است،ساعت دو الی سه بعد از ظهر بود که مادرش پریشان یاسر شده بود خواست از خبرش آگاه شود،که کجا رفته و چه کار کرده است،به وی سه بار پشت سر هم زنگ زد ولی کدام جوابی از یاسر نگرفت،مادرش گفت خیر است شاید زنگ تلیفون خویش را قید کرده و به کار خویش مصروف است،طرف عصر بود که مادرش دوباره کوشش کرد که به یاسر زنگ بزند،ولی غافل ازین بود که تلیفون یاسر برای همیش خاموش شده است،ساعت های 7بجه شب شده بود که برادر یاسر، نوید به خانه آمد،و مادرش به سراسیمه گی زیاد به وی گفت بچیم یاسر تا حالا به خانه نیامده من چندین بار برایش زنگ زدم اما کدام جوابی به تماس من نداده است،برادر نوید غافل از همه گی گفت شاید مبایل اش شارژ تمام کرده باشد و یا هم خراب شده باشد،خانواده یاسر زمان زیادی را دست در دست هم منتظر یاسر نشسته بودند،خانواده یاسر غافل ازین بود که یاسر توسط هشت تن ازدوستانش از جمله مصطفی و کرزی به قتل رسیده است،قصه قتل یاسر تلخ است؛مادر و برادر یاسر با هر بهانه ی خود را تسلی میدادن که یاسر را چیزی نشده است،اما زمان میگذشت ولی از یاسر کدام خبری نبود،برادر یاسر به مادرش گفت به دریا زیاد سیل آمده است شاید سیل او را برده باشد،مادرش گفت نه بچیم!او زیاد هوشیار است خود را از سیل نگاه میدارد،طاقت این خانواده نیامد نوید برای چندتن از اقارب خویش زنگ زد و از آنها خواست تا به پالیدن یاسر به کوچه ها و پس کوچه های شهر برود،تمام شرکت های آیسکریم را گشتند و نام یاسر را به هر جا میگرفتن، که یاسر کجاست!
مادر داغ دیده یاسر که دلش سخت ناآرام شده بود،ساعت 1شب بی آنکه از سگ های ولگرد داخل شهر بترسد با اشک و فریاد کوچه،پس کوچه ها،سرک ها را تک و تنها میگشت،که ناگهانی یاسر به دم رویش بخورد،پیر مرد سالخورده ی مادر یاسر را دید گفت مادر جان آن طرف نرو که سگ ها تو را نخورد،مادری که دلش پرز بغض بود با اشک و فریاد گفت یاسرم گم است من تاب و توان ندارم دیگر،مادر و برادری که هیچ چیز بدست شان نرسید ناامیدانه به خانه برگشتند،برادری که صبر و طاقت نشستن به خانه را نداشت دوباره رفت سراغ پالیدن یاسر 14ساله عکس یاسر را به همه جا پخش کرد،به صفحات مجازی نشر کرد و حوزه پولیس را نیز واقف کرد اما زمان میگذشت ولی جواب مثبتی را از حالت یاسر نشنید و بار دیگر نوید ناامیدانه به خانه برگشت میگفت شاید پیدا شده باشد و به خانه آمده باشد،نوید خانه آمد و باز هم سراسیمگی مادر و خواهران خویش را مشاهده کرد ناامید ازینکه یاسر به خانه برگشته است نشست ولی دلش طاقت نشستن را نداشت تا صبح به پالیدنش ادامه داد،رفت طرف دریا میگفت به دریا سیل آمده است شاید از همانجا تیر شده باشد و به دریا افتاده باشد و او را سیل برده باشد،اطراف دریا را گشت ولی چیزی نیافت،شفاخانه ها را گشت از یاسر هیچ کدام خبری نشد به خانه برگشت با دل خون برای مادرش گفت تمام جاها را پالیدم،دیگر کجا را بپالم یاسر نیست. مادری که دلش مانند آتش شعله ور شده بود،و فریادش تمام جا را فرا گرفته بود نمیتوانست طاقت کند،چشمش دروازه را دوخته و گوشش به سمت کوبیدن دروازه بود که هر لحظه امکان دارد یاسر درب را بکوبد اما فایده نداشت،صبح شد و مادرش با ناامیدی به شهر رفت و همه جا یاسر را فریاد میزد،به زیارت ها به دعا پرداخت،تمام زیارت ها را جارو میزد،میگفت خدایا یاسرم را برایم بده،به سر هر درو و دیوار میرفت متاسفانه ناامیدی در زندگیش نقش بسته بود ولی یاسر را پیدا کرده نتوانست،نزد شیخی رفت برایش گفت پسرم گم شده است،عکس اش را نشان داد؛برایش گفت خیر است پسرت همرای دوستان خود رفته،ساعت ده بجه پیدا میشود و نزد ات میاید،دل مادر یاسر صبور شد از سخن شیخ خوشحال شد و با دل جم به خانه برگشت و برای همه گفت یاسر ساعت ده بجه به خانه میاید،ولی برادرش از پالیدن یاسر دست بردار نبود،به یکی از شرکت های آیسکریم رفت و به آنها عکس یاسر را نشان داد که این پشت آیسکریم امروز نیامده آنها گفتند نه دیروز هم نیامده،دوستان یاسر پاه و دستان یاسر را بسته کرده بودند،مصطفی برای دوستش مسلم گفت روی یاسر را بگردان،اما چندتن از دوستان مصطفی ازین کار میترسید پرچه و یا همان چاقو را طرف گردن کرزی کرد و برایش گفت اگر پاه یاسر را نگرفتی تو را میکشم،وی با سراسیمه گفت درست است میگیرم مقصد مرا نکُش،بعدن پرچه را طرف یکی از دیگر دوستان خود گرفت،گفت دست خود را سر سینه اش بگذار؛گفت درست است میمانم،پرچه را بطرف یکی دیگر از دوستان خود کرد و پرچه را به دستش داد ساعت یک شب بود و بلاخره برای یاسر گفت کلمه ات را بخوان،و هنگام خواندن کلمه سر یاسر را از تنش جدا کرد،نوید برادر یاسر دوباره به یکی از حوزه ها رفت،برایشان گفت برادر من از دیروز تا حالا گم است و احوالش را نداریم،برایش گفت ما یک بچه را پیدا کردیم و برای فامیل اش تسلیم کردیم،نوید فوراً به خانه زد گفت یاسر را پیدا کردین مادرش با دل پرز خون گفت نه پیدا نکردیم؛نوید به آنها گفتن نخیر او نیست،یکی از سربازان برایش گفت عکس برادرت را نشان بده،وی به مجرد که عکس برادر خود را نشان داد،دید اشک در چشمان یکی از سربازان حلقه بسته بود و اشکش میریخت،برای نوید گفت برو بچیم نیست،وضعیت او زیاد خراب بود او اصلا نیست،مطمئن باش که او برادر تو نیست،گفت درست است عکس را ناامیدانه از نزد سرباز گرفت و در یکی از شعبه های دیگر امنیتی رفت، نوید عکس برادرش را برایش نشان داد،رئیس آن شعبه عکس که یاسر در بین گورستان انداخته بود و سرش از تنش جدا شده بود،به نوید نشان داد،ولی باور نوید نمیشد،و میگفت نخیر این برادر من نیست،نوید که حالت اش بسیار خراب شده بود دیگر دلش نمیشد که عکس را دوباره ببیند،و دلش جم شده بود که برادرش نیست،به فامیل اش زنگ زد که یاسر کدام لباس خود را پوشیده بود،مادرش گفت لباس های قهویی اش را،دل نوید بازهم تسلی شد و گفت این قسم لباس که به تن این نیست،برای سرباز گفت یکبار دیگر میخواهم عکس را ببینم،عکس را دید که لباس های سیاه همرای واسکت به تن دارد دوباره به مادرش زنگ زد،گفت ببین لباس های سیاه یاسر به خانه است همرای واسکتش یا که پوشیده است،مادرش گفت باش ببینم،به پالیدن شروع کرد و دید که لباس های سیاه اش نیست، دوباره به نوید زنگ زد،گفت نه همان لباس های سیاه به تن اش است،همین شد که نوید باور کرد که واقعیت برادرش است،نوید از سرباز خواست که میخواهم جسد را از نزدیک ببینم،سرباز برایش گفت او بچه، او برادرت نیست،دیده نمیتوانی،دیدن این بسیار سخت است،وضعیت اش خراب است سرش از تنش جدا است،گفت مشکل نیست،نوید به طب عدلی رفت،جای که جسد ها در آنجا بود،آنجا رفت و دید که جسد یاسرهمانجا افتاده است و سرش از تن اش جدا شده است،دل نوید با اینکه خون شده بود و بغض گلونش را میفشرد به ناله و فریاد شروع کرد و در آن هنگام جسد را به تابوت کرد،و به خانه انتقال داد،حال و فقان و درد مادر تمام جاها را فرا گرفته بود و طاقت نفس کشیدن دیگر نبود،و یاسر که توسط هشت تن از دوستانش به قتل رسیده بود به خاک سپرده شد.در اطاق خواب یاسر،یک نامه سرگشاده گذاشته بود که مادر یاسر بعد از مدتی به اتاقش رفته و نامه را میبیند که نوشته است،مادرمن را ببخش،من را خداوند لایق تو نداشته است.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: احمد راشد همکار
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    سهیل می گوید:
    4 آبان 1401

    عالی بود

    پاسخ
  2. Avatar
    امیر می گوید:
    4 آبان 1401

    واقعاً عالی بود🌹

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *