رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ارغوان

نویسنده: مبینا شیرازی

نتوانستم که بگویم دلم اینجا مانده است
من پی گمشده ام آمده ام ارغوانم را میخواهم
آه در خانهٔ خود بیگانه ام
آنسوی پنجره وای ارغوان داشت نگاهم میکرد
“هوشنگ ابتهاج”
روبروی همان بستنی فروشی،روی همان صندلی های رنگیِ جلوی بستنی فروشی نشسته بودیم.
همان بستنی فروشیی که روزی روی صندلی های رنگینش مینشستیم و با لذت و خنده و شوخی از بستنی های شیرین و خوشمزه اش میخوردیم و ارغوان با چشمانی که از خوشی برق میزد نگاهم میکرد و تندتندبستنی های آب شده را با ولع میخورد تا من سهمش را ندزدم.
اما حالا بستنی هایمان آب شده بودند، نه ارغوان نگران بود من سهمش را بدزدم و نه من میلی به بستنی ها داشتم،اما برق چشمانش هنوز هم بود اما نه از خوشی از غمی که حالا تبدیل به قطره اشکی شده بود و در چشمانش می‌درخشید،لب هایمان به هم چسبیده بودند و قصد باز کردنش را نداشتیم،فقط به یکدیگر نگاه می کردیم،نگاه میکردیم به غمی که حالا مهمان چشمان هردویمان شده بود.
نه از آن روز صدایی در گوشم مانده،نه نگاهی از آن روز در خاطرم مانده،از آن روز فقط صدا و نگاه ارغوان در خاطرم هک شده که بی توجه به بستنی های آب شده پرسیدم:کی عقدته؟
با لرزش محسوسی که در صدایش بود پاسخ داد: فردا.
آه دستانش هنوز هم گرم بود هنوز هم مانند قبل دستانش را در دستانم قفل می کرد، هنوز هم وقتی در آغوشم بود قلبش میلرزید و تند میزد؛ هنوز هم مانند شش سال پیش عاشق بود؛ عاشق من اما معشوق دیگری،آن روز سعی کردیم تا می توانیم به پاهایمان جان دهیم اما جانی که به هایمان بخشیدیم چند متر بیشتر همراهیمان نکرد،دوباره روی نیمکت چوبی زیر درخت نشستیم،آنقدر نشستیم تا زمانی که خورشید داشت آسمان را ترک می کرد،وقتش شده بود که ارغوان نیز مرا ترک کند او بلند شد چند قدمی راه رفت آن غروب خورشید و آن صدای رفتنش غم انگیزترین تصویر و صدای زندگی من بود؛صورت خیس اشکش ودستان خیس عرقش ،خبر از میلش به ماندن، و ناچار برای رفتن میداد،نگاه آخرش تمام قلب و جانم را ربود و رفت.
حالا من روی همان نیمکت سالخورده نشستم دوباره بستنی ام اب شده اما این بار نه از ارغوان خبری هست نه از صورت خیس پر از اشکش و نه از نگاه جان گیرش،تنها غم نگاه آخرش است که بعد از ده سال هنوز هم زنده است؛ این بار به جای ارغوان دختر کوچولویم روبه رویم نشسته و با چشمان درشتش به من زل زد و بستنی من را هم بی اجازه من تند تند می خورد؛و با ناز صدایش می گوید: بابا میشه همیشه بیایم اینجا؟
نگاهی به نگاه منتظرش انداختم و گفتم: باشه بابا همیشه میاییم؛دستان گرم کوچکش را در دستانم گرفتم و راه دراز پیش رو را بدون ارغوان طی کردم و و هر سال این راه را بی ارغوان برمیگردم؛دخترم پرسید: بابا چرا هی برمیگردی پشت سرو نگاه می کنی؟
با سوالش یاد این شعر از هوشنگ ابتهاج افتادم: نتوانستم که بگویم دلم اینجا مانده است من پی گمشده ام آمده ام ارغوانم را می خواهم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مبینا شیرازی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *