یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یک چوپان بود که خیلی پولدار و یک گله بزرگ گوسفند داشت ، یکی دیگر از چوپان ها از مال دنیا فقط دو گوسفند داشت ان چوپان پولدار همیشه چوپان فقیر را حرص می داد و می گفت نگاه کن من چه گله بزرگی دارم ولی تو از مال دنیا دوگوسفند داری . چوپان فقیر همیشه غصه می خورد یکی از روزها با خدای خود درد ودل کرد وگفت:( خدایا من چرا از مال دنیا فقط دو گوسفند دارم ، ولی ان چوپان یک گله گوسفند دارد ؟ .) چند روز بعد چوپان پولدار رفت گوسفند های خود را چرا دهد چند گرگ امدند و گوسفند ها را کشتند وخوردند . چند روز بعددوگوسفند ان چوپان فقیر بچه دار شدند وحالا یک گله هستند . ما نباید دیگران را حرص دهیم .
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر
عالی