رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آیلین، عروسک لیلا

نویسنده: نیکا لشگری

لیلا دختر چهارده ساله ای بود که پدر و مادرش را در یک تصادف از دست داده بود و با خواهر بزرگترش لادن که چهار سال از خودش بزرگتر بود در استان لرستان زندگی می‌کردنند و فامیل زیادی هم نداشتند.
لیلا:لادن من دیگه خسته شدم تو در ماه فقط چهار میلیون تومن حقوق میگیری ما دونفری نمی تونیم با ماهی چهار میلیون زندگی کنیم بذار من برم یه چند ماهی خونه عمه محبوبه بمونم تا تو یکم بتونی به کار های خودت برسی و زندگیتو جمع کنی منم اینجوری راحت ترم.
لادن:چی داری میگی نکه میخوای بری خونه ی اون که هی بیاد به من بگه تو نمیتونی با خواهرت زندگی کنی و از خونه پرتش کردی بیرون😡
عمرا اگه بذارم بری با آقای دکتر صحبت میکنم حقوقم رو یکم زیاد تر کنه
توام دیگه از اون عمت پول نگیر ما نیازی به کمک اون نداریم.
لیلا:باشه من بهت وقت میدم اگه تا ماه بعد همه چی حل شد همین جا میمونم اگر نه که میرم پیش عمه محبوبه.
و بعد لیلا از پله ها رفت بالا و رفت توی اتاقش روی تخت خوابید و عروسکش آیلین رو بغل کرد با اینکه خیلی بزرگ شده بود ولی بازم تا عروسکش را بغل نمیکرد خوابش نمیبرد چون اون کادو مادر و پدر مرحومش بود.
لادن از خونه رفت بیرون و به مطب دکتر رسید رفت و با دکتر احدی صحبت کرد تا حقوقش را زیاد تر کند بعد از تعریف ماجرای امروز دکتر احدی قبول کرد حقوق لادن را زیاد کند.
لادن:واقعا ممنونم دکتر احدی خیلی لطف کردین.
دکتر احدی:خواهش میکنم خانم فلاح شما با خواهرتون صحبت کنید اگه بازم رازی نشد من حقوقتون رو بیشتر میکنم.
لادن:نه نگران نباشید حتما رازی میشه بازم ممنون فردا صبح میبینمتون.
دکتر احدی:خدا نگهدار.
(دکتر احدی دندانپزشک بود و لادن به عنوان دستیار به دکتر احدی کمک میکرد خود لادن هم رشتش دندانپزشکی بود این برای لادن خیلی خوب بود که پیش دکتر احدی کار کند چون هم حقوق میگرفت هم در مورد دندانپزکی اطلاعاتش بیشتر میشد در ضمن دکتر احدی یکی از دوستان قدیمی پدر لادن هم بود)
لادن رفت خونه و سریع رفت سراغ لیلا در اتاق لیلا را باز کردو بدو بدو دوید و پرید رو تخت لیلا و لیلا یهو از خواب پرید.
لیلا:یا امام هشتم چه خبره؟!
لادن:بلند شو لیلا دکتر احدی قبول کرد که حقوقم رو بیشتر کنه گفت ماهی هفت میلیون بهم میده!
لیلا:واقعا؟!چه جوری راضیش کردی؟؟
لادن:آدم خیلی خوبیه حالا بیخیال این حرفا دایی بهرام ام شب دعوتمون کرده برای شام لبا ساتو بپوش ربع دیگه راه میوفتیم.
لیلا:اَه انقدر بدم میاد از این دایی بهرام با اون پسر نچسبش فقط زندایی فرزانه خوبه، والا.
لادن:ععع زشته لیلا تودیگه بزرگ شدی این حرفا برای دختر با فرهنگی مثل تو زشته
حالا تفلی ی بار دعوت کرده دلشو نشکن دیگه اون تورو خیییلی دوس داره.
لیلا:عی بابا خیله خوب الان حاضر میشم بریم.
لادن:آفرین خواهر گلم.
لادن از اتاق رفت بیرون و لیلا هم بلند شد و ی مانتوی مشکی کوتاه با ی شلوار بگ طوسی و ی شال مشکی با ی کیف مشکی نقلی و ی کتونی اسپرت سفید پوشید و ی آرایش ملایم کرد
لادن هم ی شلوا لی زاپ دار با ی مانتو لباسی مشکی و ی شال سفید با ی کتونی اسپرت سفید و ی کیف متوسط طوسی پوشید و ی آرایش ملایم کرد هر دو که آماده شدن لادن ماشین رو روشن کرد و لیلا سوار شد و به سمت خونه ی دایی بهرام راه افتادن.
(لیلا و لادن فقط ی دایی و ی عمو و ی عمه داشتن که اسم داییشون بهرام بود ویه زندایی مهربون داشتن که اسمش فرزانه بود فرزانه خانم و دایی بهرام ی پسر داشتن که هفده سالش بود و اسمش احسان بود
عمه ی لیلا و لادن اسمش محبوبه بود و شوهر عمشون هم اسمش علی بود لیلا و لادن دو تا دختر عمه به اسم های مرجان که بیست و دو سالش بود و الهه که نوزده سالش بود داشتن
عموی لیلا و لادن که در ادامه باهاش آشنا میشید اسمش محسن که در حال حاضر درالمان زتدگی میکنه و زن عموشون که اسمشون نازنین و خیلی هم مهربون و دوتا پسر عمو هم داره که اسماشون مهرداد بیست و هشت سالشه و مهراد بیست و سه سالشه
و پدر و مادر مرحومش که نام مادرش بهناز و نام پدرش مهدی بود
کل فامیل لیلا و لادن همینا بودن.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نیکا لشگری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *