رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

دستگیری شهدا

نویسنده: زهرا بهبهانی

در یکی از روزهای پاییزی 🍂 که تصمیم گرفته بودم برای خرید به مغازه نزدیک خانه مان بروم…
اتفاقی عجیب اما زیبا افتاد! 😍😭

آن روز هنگامی که از خانه خارج شدم عصر بود…
همین طور که داشتم راه می رفتم از نمای خیلی دور آقایی را دیدم که لباس مدافع حرم پوشیده و به سمت من می آید، ولی به جز قد و بالایش نمی‌توانستم چهره اش را ببینم گویی چهره اش در نظر من تار بود..
با خودم گفتم یعنی چه کسی هست؟
چندین بار اين کلمه را با خودم تکرار کردم، بعد گفتم:
بیخیالش!
هرکه می‌خواهد باشد.. آن لحظه نمی‌دانستم که فقط من هستم که میبینمش🙂💔
به راهم ادامه دادم..
ناگهان… گویی تمام دنیا دور سرم چرخید.. چشمانم تار شد و روی آسفالت تقریبا خنک.. 🌧🍃خیابان افتادم..
بعداز اینکه چشمانم را باز کردم خودم را در خانه ای جدید، اما ساده و بی ریا… صمیمی… میدیدم 😭❤️
خانواده‌ ای که بدون هیچ چشم داشتی از منی که نمی‌دانستند کی هستم مراقبت می‌کنند.
این موضوع برایم تازگی داشت.❤️

خانومی که لیوان آب قند توی دستانش بود وبا اظطراب و نگرانی قاشقی را درونش تکان میداد کنار خود دیدم..
با همان حالت خواب و بیداری از او درباره پدر و مادرم سوال کردم و اینکه اینجا کجاست و من اینجا چه میکنم؟
خلاصه تمام اتفاقات چند ساعت پیش را با گریه برایم تعریف کرد …
قبل از اینکه بیایم به مغازه و تورا ببینم، چند دقيقه ای خوابم برد…
در عالم خواب پسر شهیدم را دیدم که بعداز سلام کردن گفت‌‌: مادر جان!
گفتم : جان مادر😭
گفت: زحمتی برایت دارم.. 🙂
گفتم نه پسرم زحمتی نیست بگو ببینم چه میخواهی…
گفت: مادر باید تا جایی بروی و کاری را انجام بدهی ..
گفتم: به روی چشم حتما! 😍❤️
خب… حالا بگو ببینم چه کاری هست؟
برایم ماجرای تو را تعریف کرد..
و گفت: بعداز اینکه از خواب بیدار شدم باید بیرون بروم و تو را به خانه خودمان بیاورم..
من هم، همان طور که مات و مبهوت به آن خانوم نگاه میکردم.. قطره های اشک از گونه هایم سرازیر می شد.. 😭🙂💔

من تا قبل از اینکه چنين اتفاقی برایم بیافتد خیلی اهل، شهدا، شهادت یا رفاقت با آنها نبودم.. 🙂

ولی بعداز این ماجرا..

یه جورایی مسیر زندگی ام عوض شد.. و متحول شدم.. دیگر آن آدم سابق نبودم..

من و مادر شهید کلی باهم صحبت کردیم و بعد، از مادر شهید خواستم تا به گلزار شهدا برویم تا از شهید بابت امروز تشکر کنم.. مزارش را نشانم داد و خودش رفت و گوشه ای نشست تا من راحت باشم و احساس خجالت یا… نکنم.
اینجا هم با شهید کلی صحبت کردم، هم خوش حال بودم و هم چشمانم گه گاهی تر.. 🙂🙂❤️
بعداز خداحافظی با مادر شهید و التماس
دعای عاقبت بخیری.. کم‌کم از آن محله دور میشدم.. دوست نداشتم از آنجا بروم نمیدانم انگار چیزی منو محکم گرفته بود که از رفتنم جلوگیری کند.. ولی من باید میرفتم.. 🙂💔
این ماجرا را فقط برای یکی از دوستان صمیمی ام تعریف کردم که خداروشکر اوهم با ماجرای من متحول شد..
و بعد باهم تصمیم گرفتیم که همان شهید را به عنوان رفیق خود انتخاب کنیم😊
تا در تمام مراحل زندگی مان کمک حالمان باشد..

آهان😍 راستی این را نگفتم…

چند روز قبل از اینکه همچین اتفاقی برایم بیافتد با اصرار یکی از دوستانم باهم به یک جلسه رفتیم جلسه حال و هوای روایت گری و معنوی داشت..
آخر جلسه آن آقایی که داشت صحبت می‌کرد بعداز تمام شدم حرفش گفت: حالا برای شهدا یک حمد و سوره بخوانید من هم خواندم..
خلاصه خواستم بگم که شما در این دنیا حتی اگر کوچک ترین کاری بکنید
شهدا آن کار را نادیده نمی‌گیرند و بلاخره اگر جایی برایتان مشکلی پیش آمد کمکتان می‌کنند.. 😍❤️

«و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله اموات بل احياء عند ربهم يرزقون» آل عمران 169

#سادات

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: زهرا بهبهانی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *