رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

گل سرخ

نویسنده: غزاله غفارزاده

حیاط خانه‌ی مادربزرگ، درخت و گل‌های زیادی داشت. از گل‌های سرخ و سفید رز بگیر تا درخت سیب و انار و انجیر. تابستان که می‌شد، به تنِ آن‌ها حمله می‌کردیم و چنان عریان به مادربزرگ تحویل می‌دادیم که او همیشه با آن دندان‌های مصنوعی بدتراشش نیشخندی تحویلمان می‌داد و به یک پس گردنی دعوتمان می‌کرد. درخت‌های حیاط خانه‌ی مادربزرگ، همیشه میوه داشتند اما یکی از آن‌ها انگار فرق داشت. مادربزرگ می‌گفت زیر آن درخت، افسانه‌های زیادی گفته شده و اتفاق‌های بسیاری افتاده. درخت سیب مادربزرگ، شاهدِ همه‌ی آن اتفاق‌ها بود. یک عصر سرد پاییز بود که من و مادربزرگ زیر درخت سیب نشسته بودیم. درهمان‌ حالی که بارانی قرمزم را محکم چسبیده بودم، مادربزرگ فنجانی چای تحویلم داد و گفت:
_اون داستانی که مربوط به این درخت میشه رو تابحال بهت گفتم؟
سرم را به نشانه‌ی “نه”، تکان دادم.
مادربزرگ، همانطور که قند را در دهانش می‌جوید و استکان کمرباریک را در دستش گرفته بود، سر بالا کرد و به برگ‌های درخت چشم دوخت، پس از گذشت مدتی دوباره دهان به سخن گشود:
_دوست داری اونو بهت بگم؟
من که حسابی سردم بود و دندان‌هایم از شدت سرما به هم اصابت می‌کردند، با لرزشی در صدایم پاسخش را دادم:
_آ..رر..آره مادرجون، بگو.
مادربزرگ عصایش را برداشت و شروع به قدم‌‌زدن دور درخت کرد. یک دور که راه رفت، سمت من آمد و روبه‌رویم ایستاد:
_زیر این درخت، یه چیزی خاک شده. هیچ‌کس اینو نمیدونه الا تویی که الان قراره بفهمی.
از لحن حرف‌زدنش، فهمیدم که باید قولِ نگفتن آن راز را به او بدهم. من که احساس بزرگی می‌کردم و چند روزی از تولد پانزده‌سالگی‌ام گذشته بود، روبه‌روی او ایستادم و دست دراز کردم تا به او قول بدهم. چند ثانیه بعد، دستان چروکیده و عاجز مادربزرگ در دستانم گره خورده بود. او با دستش اشاره‌ای به زیر درخت کرد و گفت:
_برو اون قسمت رو بِکَن و اون چیزی که می‌گم رو از اونجا بیار.
با دست‌های سرخ و یخ‌کرده‌ام زمین را کندم، چیزی آنجا نبود به جز یک شاخه گل سرخ پلاسیده‌ی خشکیده. با تعجب آن را برداشتم و به مادربزرگ که حالا روی صندلی نشسته بود، دادم. او، نگاهی به گل انداخت و سپس از من خواست که بنشینم. بوسه‌ای به گل زد و گفت:
_این همون چیزیه که سال‌هاست اینجا خاکش کردم. می‌دونی چیه؟
سوال مسخره‌ای بود. مگر می‌شود گل سرخ را تابحال ندیده باشم؟! با تکان دادن سر به او فهماندم که میدانم چیست. او ادامه داد:
_یه روزی مثل همین روزها بود که این گل رو اینجا خاک کردم. می‌دونی که گل سرخ نشونه‌ی چیه؟
پیش‌ترها مادر گفته بود. وقتی سالگرد ازدواج پدر و مادر می‌شد، به یکدیگر یک گل سرخ هدیه می‌دادند. لابد، نشان عشق بود! من دست‌هایم را در جیب‌هایم فرو بردم و در جواب مادربزرگ گفتم:
_حتما باید نشون عشق باشه.
_درسته.. گل سرخ رو همیشه به کسی می‌دادم که به قلبم نزدیک‌تر بود. وقتی اون بیش‌تر از همه از من دور شد من این گل رو اینجا خاک کردم.
_خب گل بیچاره رو چرا کشتی؟ مگه تقصیر این بود؟
_من بهش گل سرخ می‌دادم همیشه. وقتی که رفت، این گل رو اینجا خاک کردم تا بهش بگم که دیگه هیچ گل سرخی به هیچ‌کس نمیدم. اگه یه روز دیدی یه گل سرخْ پلاسیده شده، بدون همونجا هم یه عشق مُرده!
مادربزرگ، حالا داشت راه می‌رفت. شاید داشت از خاطره‌ها فرار می‌کرد، از درخت سیب. نمیدانم! اما لحن حرف‌زدنش فرق کرده بود. غمگین‌تر از همیشه؛ خسته‌تر و بی‌حوصله‌تر از پیش. حرف آخرش مدام در ذهنم تکرار می‌شد: ” اگه یه روز دیدی یه گل سرخ، پلاسیده شده، بدون همونجا هم یه عشق مرده!”

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: غزاله غفارزاده
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *