رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

قرمزی

نویسنده: رضا شایسته

ماه رخ زیر لب آواز میخوند و بطرف برکه می‌رفت . مشک آبشو انداخته بود روی کولش و بقچه نون خشکشو دستش گرفته بود . همینجور که میرفت سنگا رو با پاش شوت میکرد اینطرف و اونطرف . به برکه که رسید مشک آبشو پر کرد و گذاشت یه گوشه . نشست کنار برکه و بقچه نون خشکاشو باز کرد . ماهیا که بهش عادت کرده بودن همه جمع شده بودن و منتظر غذا بودن . ماه رخ با لبخند گفت سلام ماهیا . چطورید ؟ بعد یه مشت نون خشک خورد کرد و ریخت برای ماهیا . ماهیا حمله کردن به نونا . از سرو کول هم بالا میرفتم و میخوردن . ولوله عجیبی بود ‌ . ماه رخ بلند شد چند قدم رفت اونطرف تر . یه ماهی قرمز اونجا تک و تنها داشت شنا میکرد . ماه رخ گفت سلام قرمزی . تو چرا تنهایی ؟ چرا نمیری پیش دوستات ؟ ماهی ایستاده بود و نگاش میکرد . ماه رخ گفت گشنت نیست ؟ بعد یه مشت نون خشک ریخت براش . ماهی شروع کرد به خوردن . ماه رخ نشست کنارش گفت تو هم مثل من تنهایی ؟ تو هم توی دلت غصه داری ؟ منم تنهام . یه پدر و مادر پیر دارم با یه مزرعه کوچیک و چند تا گوسفند و مرغ و خروس که باید بهشون برسم . کلی کار از صبح تا شب . حسابی خسته میشم . ماه رخ کلی حرف زد و قرمزی نگاش میکرد . یه دفه ماه رخ گفت والای دیرم شد . باید برم . بلند شد سفره شو جمع کرد . مشک آبشو برداشت و راه افتاد . همینجور که میرفت داد زد فردا هم میام پیشتتتتت .
ماه رخ هر روز صبح میرفت کنار برکه . برای ماهیا غذا میریخت بعد میرفت پیش قرمزی می‌نشست کلی حرف میزد . یه روز خیلی دلش گرفته بود . پیش قرمزی کلی از زندگی گله کرد . گفت خدا منو دوست نداره وگرنه بهم کمک میکرد . بعد دراز کشید اشکاشو پاک کرد و به آسمون خیره شد . یه صدایی گفت خدا همه رو دوست داره . ماه رخ سرشو بلند کرد اینور اونور رو نگاه کرد اما کسی رو ندید . اون صدا گفت نگران نباش خدا حواسش به همه هست . ماه رخ گفت کیه ؟ صدا گفت منم قرمزی . ماه رخ بلند شد نشست با تعجب به ماهی نگاه کرد گفت مگه ماهیا هم حرف میزنن؟ قرمزی گفت آره . اما اجازه ندارن با آدما حرف بزنن ولی تو فرق داری . هم مهربونی هم کلی مشکل داری . میخوام بیام خونه تونو ببینم . میشه ؟ ماه رخ گفت آره که میشه . فردا میبرمت .
فردا صبحش ماه رخ یه تنگ با خودش آورد و قرمزی رو گذاشت توش برد خونه شون گذاشت لب پنجره بعد رفت مزرعه . شب که شد ماهی رو گذاشت کنارش دراز کشید و با هم کلی درد دل کردن . چند روزی قرمزی اونجا بود . قرمزی دید که گوشه خونه سقفش سوراخ شده و از اونجا آسمون معلومه . کسی نبود به ماه رخ کمک کنه . زندگی سختی داشت با پدر و مادر پیرش که بیمار بودن . قرمزی دلش گرفت صبح به ماه رخ گفت منم ببر برکه . ماه رخ بردش توی برکه رهاش کرد براش غذا ریخت و برگشت . اون شب ماه رخ دلش بیشتر گرفت غذای پدر و مادرشو داد و رفت سر سجاده ش نماز خوند و کلی بی صدا گریه کرد که پدر و مادرش نفهمن . کلی با خدا دعوا کرد بعدشم سر سجاده خوابش برد .
قرمزی هم دلش گرفته بود و کلی با خدا حرف زد . ازش خواست راهی بهش نشون بده که بتونه به ماه رخ کمک کنه . که نیمه هاش شب اتفاق عجیبی افتاد .
صله ماه رخ صبح بیدار شد دید سر سجاده خوابش برده . بلند شد خمیازه ای کشید و رفت بیرون که به طویله سری بزنه . در رو که باز کرد دید یه جوون بلند قد خوش رو روبروی خونه روی یه تنه درخت نشسته داره با لبخند نگاه می‌کنه . جوون بلند شد و سلام کرد . ماه رخ با خوشرویی جوابشو داد گفت شما کی هستید ؟ اینجا چیکار میکنید؟ جوون من و منی کرد و گفت من یه مسافرم برای کار اومدم اینطرفا چند روزه چیزی نخوردم . ماه رخ با خنده گفت خوب جایی اومدی . ما آدمای مهمون نوازی هستیم بفرما تو صبحونه حاظره . جوون گفت مزاحم نمیشم . ماه رخ گفت چه مزاحمتی . بفرما . جوون رفت داخل و یه گوشه نشست . ماه رخ هم چایی دم کرد چند تا تخم مرغ زد و غذای پدر و مادرشو داد و سفره پهن کرد و گفت بفرما . جوون اومد سر سفره و تند تند شروع کرد به خوردن . ماه رخ خندید و گفت یواش یواش بخور تو گلوت گیر میکنه ها . جوون گفت ببخشید آخه خیلی گرسنه م بود . ماه رخ گفت شوخی کردم بخور .
غذا که تموم شد . ماه رخ گفت خوب دیگه من برم دنبال کارام . شما هم استراحت کن . جوون گفت منم میخوام کمک کنم . ماه رخ گفت نه بابا شما مهمونی . راستی اسمت چیه ؟ جوون گفت بهنام . ماه رخ گفت منم ماه رخم . بهنام گفت پس اجازه میدید کمکتون کنم ؟ ماه رخ حالا که اصرار داری باشه بیا .
ماه رخ و بهنام رفتن سر زمین شروع کردن . کارایی که ماه رخ باید توی یه هفته انجام می‌داد بهنام یه روزه تموم کرد . ماه رخ گفت خوب کار میکنیا؟ بهنام گفت ممنون . شب ماه رخ شامو کشید خوردن . گفت من میرم بیرون آتیش درست کنم چایی بذارم . بهنامم رفت بیرون کنار آتیش نشستن کلی حرف زدن . از زندگی .از مشکلات و کلی چیزای دیگه . ماه رخ گفت دیروقته اگه میخوای اونطرف یه اتاقک داریم برو اونجا بخواب . بهنام تشکر کرد لحاف دشک گرفت و رفت اونجا .
بهنام چند ماهی اونجا بود . سقف خونه رو تعمیر کرد و کلی کارای دیگه انجام داد . ماه رخ از خدا تشکر میکرد که همچین جوون خوب و پاک و زرنگی رو برای فرستاده . اون از جوون خیلی خوشش اومده بود . یه حسی بهش داشت که تا حالا تجربه نکرده بود .
ماه رخ بعضی روزا میرفت کنار برکه اما قرمزی رو نمیدید . انگار از اونجا رفته بود . ماه رخ با خودش گفت حتما از راه برکه رفته رودخونه و از اونجا به دریا …..

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رضا شایسته
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    بهنام می گوید:
    20 آذر 1401

    قصه عالی برای پسرم خوندم حسابی خوشش اومد

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *