رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

بن بست

نویسنده: حسن مساوی

ساعت از نیمه های شب گذشته بود و وارد بامدادان روز جدید شده بود.
چند سالی بود که اینجا ، در غایت این کوچه بن بست زندگی میکرد . روز ها را میخوابید و شب ها را با روشنایی اش تداعی کننده زندگی و حیات در این بن بست باریک میشد .
روز ها به موازات شب ها می آمدند و فیلم زندگی تیرک برق ما روز به روز در حالت تند ، تکرار و تکرار میشد .
در آن بن بست یک خانه بود و یک صاحبخانه .
صاحبخانه پیرزنی تنها و دلشاد بود که با تنهایی و امید در خانه اش روزگار میگذراند و در همسایگی تیرک برق به آرامی زندگی میکرد
پیرزنِ تنها، مونسی نداشت جز ، گل و گلدان های رنگارنگ و یک قناری . این ها هر آنچیزی بود که پیرزن برای ادامه حیات خود برگزیده بود .
تیرک شاهد بود که این پیرزن چقدر به این گلدان های سفالی عشق میورزید و تنهایی هایش را در کنار آنها گم و گور میکرد .
هر گلدان تداعی کننده شخصیت های خیالیی برای پیرزن بودند و چون مادری مسئولیت پذیر آنها را تر و خشک میکرد و مانند پدری نیرومند از آنها مراقبت میکرد .
تیرک به گلدان ها حسودی میکرد .
تیرک ، رقص پیرزن در باد ، دست در دست گیاهان را دیده بود ، گریه های پیرزن در فصل غم و خزان بر بالین پیکر عزیزانش را چشیده بود و درد و دل کرد او با قناری بد صدایش را شنیده و از حفظ کرده بود
تیرک به گلدان ها حسودی میکرد
تیرک نه زبان آدمی میدانست و نه چون گیاهان تنازی بلد بود تا کسی را مجذوب خودش کند . او در تنی سنگی و سری شیشه ایی محصور و مدام در حال سرکوب روح و احساسات خود بود . دلش محبت میخواست اما حنجره ایی برای فریاد کشیدن نداشت .
دست جبر پیرزن را مجاب کرد تا آستینی برایش بالا بزند ، به موازات او کاجی بکارد و سرنوشت آنها را به یکدیگر گره بزند .
بی تجربه و بیمحابا دلباخته کاج شد.
زندگی تازه برایش شروع شده بود . روز ها دیرتر به خواب میرفت و شب ها را زودتر از ماه به استقبال کوچه بن بست می آمد .
اندازه چندین و چند سال حرف روی دلش مانده بود و این زخم قدیمی در حال سر باز کردن بود .
تیرک همچنان به گلدان ها حسودی میکرد .
برق چشمانش بیشتر و امید در شریان های سنگی اش جریان پیدا کرده بود . خواب و بیداری اش کاج بود ، فکر و هوش و حواسش کاج بود و همه زندگی اش کاج بود .
روز ها خودش را سایه بان کاج میکرد و در هوای بارانی چتر سر کاج میشد . از آن سو نیز حال کاج برای تن چوبی خشکش پشتی سنگی و مستحکمی چون تیرک داشت و هردو از وضع موجود خرسند بودند.
پیرزن چون سابق به زندگی اش کنار گل و قناری میپرداخت و هر از چند گاهی از این دو زوج عاشق به صرف خاک و کود پذیرایی میکرد.
چرخ روزگار خوب میچرخید و حلقه عشق و محبت را در آن بن بست باریک تشکیل میداد .
اما لبخند روز گار موقتی بود و زود گذر ….
پیرزن سخت افسرده و مریض شده بود ، گویا دیگر گیاهان قادر نبودند تا تنهایی هایش را جبران کنند و قناری هم گوش شنوایی برایش نمانده بود تا درد و دل های تکراری پیرزن را بشنود .
پیرزن تنهایی هایش را با سیگار تقسیم میکرد و با آینه صحبت میکرد گویا آنچه او در آینه میدید شخصیتی مجزا از خود واقعی پیرزن بود .
آتشفشان تنهایی پیرزن فوران کرد و در بامدادی بارانی با استقبال قطرات باران جان پیرزن تمام شد .
تیرک و کاج بی تفاوت به آنچه در مجاورتشان اتفاق افتاده بود به روزگاران ادامه داند فارق از آنکه این پیرزن بود که آن دو را پرورش میداد
در روز عزای پیرزن که گل و گلدان و قناری عزادار بودند این دو مستانه در سمفونیک باد میرقصیدند گویی که زندگی قرار است به سان قبل جریان داشته باشد .
دلبستگی گیاهان به پیرزن آنقدر زیاد بود که هر روز یکی از گل ها در فراق او یا دق میکرد یا با دست خود به زندگی پایان میداد .
تیغ اجل هر آنچه از پیرزن مانده بود را از این زمین به پیشکش او در ابدیت میفرستاد. گویی که پیرزن در آنجا هم گل و گلدان های و خرت و پرت های این دنیایی دلخوشی دیگری ندارد .
دیگر چیزی نماندهه بود تا داس اجل آن را درو نکرده باشد.
خورشید با بیرحمی تمم به اهالی زمین میتابد . صدای قناری روز به روز ضعیف تر و آوای بیقرار و دلگیر او شنیدنی تر میشد . در این بین اما کاج کم حرف شده بود ، مدام تشنه بود و از فرط گرما برگ هایش رنگ عوض کرده بود
تیرک هرچه تلاش میکرد نمیتوانست از شدت تازیانه های آفتاب بکاهد و قادر نبود تا تشنگی کاج را برطرف سازد .
همه چیز را به دست زمان سپرده بود .
برگ های کاج میریختند و صدای قناری ضعیفتر میشد
غروبه گرمه نیمه های تابستان ، دقیقه آخر ، کاج را به آغوش کشید ، بوسه ایی به شاخه های خشکش زد و در تن سنگی خود نگهداشت
کاج چشمانش را نیمه باز کرد و به زحمت لبانش را جنباند و زمزمه کرد : ( به دیدار پیرزن میروم )
صدای قناری قطع شده بود و جان کاج هم تمام .
تیرک فهمید ، هر آنچه در آن بن بست بود متعلق به پیرزن بود
حال باید حسرت میخورد که چرا او برای پیرزن مونس نشده بود …
تیرک برای همیشه خاموش شد
او دیگر به گلدان ها حسودی نمیکرد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حسن مساوی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *