– باید با برادرشون صحبت کنید و پاکت وصیت نامه رو از ایشون بگیرید برای قرائت در حضور تمامی حضار. فکر کنم توی اتاق خانوم باشن.
– خیلی ممنون.
با قدم های تند به سمت اتاقی که برای پیرزن بود رفتم. دستانم کمی میلرزید و دلم شور میزد. توی راهرو ها هیچ کسی نبود. همه در سالن اصلی جمع شده بودند و منتظر قرائت وصیت نامه توسط من بودند. ترق و تورق پایم را روی زمین میکوبیدم و راه میرفتم. انگار که سنگ های روی زمین فقط محض خاطر پاهای من بود که سینه هایشان را سپر کرده بودند.
پشت در اتاق که رسیدم، شروع کردم خیلی صفت و محکم چشمانم را مالیدن. انقدر مالیدم که چمشانم سرخ شد و پایشان کبود. دنبال گول زدنش نبودم اما بالاخره باید اضطراب و پریشانیام یکجوری نشانش میدادم. در زدم. در را بازکرد. لبخند زد. دستم را گرفت و من را به خودش نزدیک کرد. توی چشمانم نگاه کرد و بی اینکه حرفی بزند پاکت را داد به دستم و با دست اشاره کرد که برو. خیلی سریع و بی هیچ اضافه گویی. از چشمانش خون میبارید. از اتاق آمدم بیرون. بدون صبر در را محکم بست. قدم اول را برنداشته بودم که از پشت در بسته داد زد: بهشون بگو حالم خوب نیست، الان نمیتونم بیام پیششون. اون ها هم حتما از خداشونه که من نباشم. به اون بیشرف و دخترش هم از از همون دروغهایی که بلدی بگو و ماجرا رو ماستمالی کن. فقط گند نزن که بعدا جمع کردنش خیلی سخت میشه. حالا هم سریع برو تا مشکوک نشدن.
چشم آرامی گفتم و به سمت طبقه پایین به راه افتادم.
هوا گرم نبود اما من شرشر عرق میریختم. از ترس؛ شاید هم اضطراب. الان که به آن روز دقت ميکنم ميبینم که دلیلی برای ترس وجود نداشت چرا که هیچ کاری را از قلم نیانداخته بودم. وضعیت ظاهری ام هم نقصی نداشت. اما خب هیچیک از اینها دلیل نمیشود.
با هر زحمتی که بود راس ساعت ده صبح جلوی درب خانه اش بودم. ایستادم، گلویم را صاف کردم، زنگ در را زدم و در بعد از مدتی چلقی کرد و باز شد. وارد شدم و چند خدمتکار به استقبالم آمدند. طبق تجربه هایم، به خدمتکار ها محل نگذاشتم و فقط دنبالشان رفتم. قرار شد که من را پیش خود صاحب خانه ببرند. از در ورودی حیاط تا در ورودی خانه، یک مسیر مانند با سنگ سفید درست کرده بودند که به اندازه سه نفر کنار هم جا داشت. حیاط خانه به جز برخی تکه ها که برای رفت و آمد طراحی شده بود، سرتاسر سبز بود. از دیوار های خانه یاس آویزان بود. اواخر بهار بود و گل های یاس زرد شده بود. قبل از رسیدن پیاده راه به در ورودی خانه، یک حوض بزرگ با کاشی های آبی ساخته بودند که در وسطش یک سکو مانند بود مربعی، که چهار شیر دور و برش بودند که از دهانشان آب میآمد. خانه نقشه غریبی داشت. نه کاملا اروپایی بود و نه کاملا ایرانی. نوعی تلفیق بود که معمار به خوبی هم از پسش بر نیامده بود. حداقل از بیرون که اینطور به نظر میآمد.
نزدیک در خانه که شدم، خدمتکار در را باز کرد و اشاره کرد که دنبالش بروم. دنبالش رفتم. رسیدیم به یک سالن بزرگ با کفی از سنگ مرمر. خیلی تعجب کردم. مگر میشود؟ فقط همان سالن به خانه های کل خاندان ما میارزید.
من آخرین باری که سنگ مرمر دیده بودم زمانی بود که ناپدری ام برای شفا گرفتن خواهرم ما را برد مشهد. خیلی هم سخت بود و اذیت شدیم.
گاهی شنیده بودم که خانه ی شاه تماما از سنگ مرمر است و یا اینکه هر وعده غذای شاه را با هواپیما از فرانسه میآودند. این ها تا حدودی قابل باور بود اما حالا در یک خانه بودم که نه صاحبش ربطی به حکومت داشت و نه خان زاده یا چیزی بود.
به هر ترتیبی که بود روی مبل های سالن نشستم به انتظار صاحبخانه که از کل خصوصیاتش فقط میدانستم که پیرزن است و بسیار متمول. یکی دو دقیقه نشسته بودم که آمد و پیش پایش بلند شدم. لباس قرمز رنگی به تن داشت که توری بود و تا مچ پایش می آمد و موهای سفیدش را کوتاه کرده بود بدون کلاه. روی هم رفته زن زیبایی بود. کمی احوالپرسی کردیم و نشست. به طرز عجیبی نمیدانستم که چه بگویم. او هم انگار که منتظر من بود. خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دستم به مبل اشاره کردم و گفتم: کار ایتالیاست. الان بهترین مبل موجود در بازار همینه.
اگر الان از من بپرسید که چرا گفتگو را با همچین حرفی شروع کردم باید بگویم که دقیقا نمیدانم که چه شد اما هرچه که بود جواب داد و یخ بینمان آب شد.
پایش را روی آن یکی پایش انداخت، استخوان های پایش مشخص شد، لبخندی زد و گفت: بله. شکی نیست که یکی از بهترین ها است. و البته یکی از گرونترین ها. هرکسی توانایی خریدش رو نداره. و البته هرکسی لیاقت خریدش رو نداره. میدونید که چیمیگم؟ هرکس باید جایگاه خودش رو بدونه.
سکوت کرد. منتظر جواب من بود. با سر تایید کردم و گفتم: و جایگاه هر شخص رو چه چیزی تایین میکنه؟
– اصالت، وضعیت اجتماعی و خیلی چیزهای دیگه. همین چیز هاست که باعث من بین شما و کلی وکیل دیگه شما رو انتخاب کنم.
این حرف ها در مورد اصالت و رگ ریشه من را نمی دانم از کجا آورده بود. چون اگر بخواهی حساب کنی من نسبتا خیلی هم بی اصل و نسب بودم. من حتی پدرم را نمی شناختم. هر بار هم از مادرم خواستم از پدرم بگوید میگفت: جلوی من در مورد اون گور به گوری حرف نزن. البته که ارزش انسان ها به این چیزها نیست اما با این ملاک هایی که این خانم میگفت من اصلا به درد وکالت ایشان نمیخوردم. از هیچ جهت. چرا که همانطور که گفتم نه دقیقا رگ و ریشه ام مشخص بود و نه اوضاع مالی خوبی داشتم. اما خب، هرچه که بود به نفع من بود و مشخص شد که من در کاری که پیش گرفته بودم موفق بودم. و البته که رئیسم هم کارش را در مشاوره دادن خوب انجام داده بود.
هنوز در شوک حرف های او بودم که گفت: باید براتون توضیح بدم که قضیه از چه قراره.
شروع کرد به گفتن داستان اینکه همین دو هفته پیش وکیلش مرده و او و خانواده در به در به دنبال وکیل معتمد و بین تمامی افرادی که میشناختند رئیس من را از همه معتمد تر دیدند و او هم به خاطر مشغله های کاری زیادش من را معرفی کرده.
بهتر از این نمیشد.
بعد مفصل در این مورد صحبت کرد که آن وکیل قبلی را هم همان آقا که رئیس من باشد به آنها معرفی کرده و شرح ماجرای مرگ وکیل و دعوایی که بر سر ارث وکیل پیش آمده و خدا به هیچکسی فرزند ناخلف ندهد و از اینجور حرف ها. حدود نیم ساعت حرف زد. بعد بلند شد و به من هم گفت که بلند شوم و گفت که میخواهد من را با عمارتش و خانواده اش آشنا کند. ابتدا گفت که اگر کمی صبر کنم برادرش و به قول خودش، همه کاره اش میرسد و میتوانیم که ماجرای وکالت را رسمی کنیم.
بعد از صحبت هایش کمی ترسیدم و با خودم گفتم که خدا رحم کند چراکه در نوع خودش سلیطهای بود. زبان نیش دار و لحن تحقیر آمیزش نسبت به برخی افراد این ها را برایم مشهود میکرد.
بعدش رفتیم طبقه بالا. حدود پنج اتاق داشت که چند خدمتکار بینشان در حال رفت و آمد بودند. آخرین اتاق، اتاق پسرش بود. برایم عجیب نمود که در همچین اتفاق مهمی مثل انتخاب وکیل چرا پسرش که احتمالا سن کمی هم نداشت حضور نداشت. تا اینکه به اتاقش رفتیم و فهمیدم که چرا. مردی بود حدودا 30 ساله، لاغر، سفید رو، با موهای کم پشت مشکی و چشمانی کوچک؛ و پاهایی فلج. و اینطور که بعدا مادرش به من گفت کمی اختلالات ذهنی. این کلمه کمی مرا کمی ترساند. داشت توی اتاقش صبحانه میخورد که ما رسیدیم. نگاه بدی به من کرد و رو به مادرش گفت: همینه؟
مادرش با لبخند گفت: بله پسرم، ایشون هستند.
پسرش با این جمله دستش را دراز کرد. دستش را فشردم و خندید. عجیب بود. نه به آن نگاه اول نه به این خنده عجیب. داشتم با پسرش حال و احوال میکردم که از پشت صدای مردی آمد. صاحبخانه را صدا میکرد اما غیر محترمانه تر از آنچه که یک خدمتکار رئیسش را صدا میکند. رویم را برگردانم سمت چارچوب در که دیدم مردی حدودا شصت ساله، طاس، قد کوتاه و با ریش کوتاه سفید آنجا ایستاده. مهربانانه سلام کرد و با من و صاحبخانه هم دست داد. برادرش بود. همان که به قولی همه کاره اش بود. آمد جلوتر. با خواهر زاده اش هم دست داد. رفتارش با خواهر زاده اش شبیه رفتار پیرمرد ها با بچه های پنج شش ساله بود. خوش بشی کردند و خنیدند. بعد هم از خواهرش و خواهر زاده اش معذرت خواست و کمر من را گرفت و از در کشید بیرون و بدون اینکه حرف خاصی بزند گفت: دنبالم بیا.
دنبالش رفتم. در یکی از چهار اتاق دیگر را باز کرد، سر چند خدمتکار فریاد مختصری کشید و همه شان را پر داد. رفتیم توی اتاق. در را بست. روی یکی از صندلی های اتاق نشست و به من هم اشاره کرد که بنشینم و من هم نشستم. از جیب کتش سیگاری در آورد و آتش زد و به من هم تعارف کرد. من هم که حواسم پرت شده بود رد کردم. پک اول را به سیگار زد، کمی خم شد و رو به من گفت: چند سالته؟
تا خواستم حرفی بزنم ادامه داد: نصف من هم سن نداری. و البته نصف نصف من هم تجربه. پس سعی نکن که با چرب زبونی من رو خام کنی. خواهر ساده من سریع به هرکسی که یکذره دک و پوز مرتبی داره اعتماد میکنه. اما من نه. قبل از هر چیز ازت میخوام که فکر نکنی دارم بهت تهمت دروغ گویی میزنم. نه! من دارم کاری میکنم که حتی فکر دور زدن خواهر من و پسرش به ذهنت هم خطور نکنه. با وکیل قبلی هم همین حرفها رو زدم.
سیگارش را توی زیرسیگاری روی میز خاموش کرد. بلند شد. من هم بنا به عادت ایستادم. یک قدم جلو آمد. صورتش تقریبا توی صورت من بود. طوری که صدایش را به زور میشنیدم گفت: البته من به رئیس شما اطمینان دارم و میدونم که هر کس و نا کسی رو برای وکالت معرفی نمیکنه اما بنا به تجربه، گفتم که از ابتدا تکلیفم رو با شما مشخص کنم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: تجربه آدم ها رو بدبین میکنه. مخصوصا تجارب تلخ. تجربه های تلخ آدم ها رو میسازه و رشد میده.
افتاد روی دنده پند و نصیحت. از این در و آن در. من هم که باید ساکت میبودم. از مشکلات شغل ما همین است. اگر کاری را میخواهی باید تمامی بیشعوری صاحبکار را به جان بخری یا اگر نمیتوانی اینجور اتفاقات را تحمل کنی کار گیرت نمیآید. به همین سادگی. برای همین هم هرکسی که میفهمد وکیل هستی خود را موظف مي داند که تمامی داستان زندگی اش را برایت تعریف کند و فکر میکند که تو هم همانقدر که خودش برای تعریف کردن این اتفاقات بیمعنی مشتاق است اشتیاق داری.
او هم دچار همچین حالتی شده بود. فکر کنم تقریبا یک ربع ساعت حرف زد. آخرش هم حرفش تمام نشد و اینکه خواهرش سراغ ما را گرفت باعث شد رشته سخن را رها کند وگرنه آن آدمی که من دیدم به این راحتی ها ول کن نبود. خواهرش که آمد بلندمان کرد و گفت که میخواهد کل خانه به من نشان بدهد. یعنی آن سالن مرمرین جزء خانه بود که حالا میخواست کل خانه را به من نشان بدهد؟
از اتاق در آمدیم بیرون و وارد راهرو شدیم. کنجکاوی داشت دیوانه ام میکرد. میخواستم بدانم که دقیقا چگونه میشود بدون تجارت و وصل بودن به حکومت چنین مال و منالی به هم زد. با آرامش وا حتیاط گفتم: ببخشید. از وقتی وارد عمارت شدم برام سوال شده که کار شما و چیه و درآمدتون از کجاست. بالاخره اگر قرار باشه که وکیلتون بشم باید شرایطتون رو بدونم.
بهترین دلیل برای سوالم همین بود.
پیرزن با لبخند گفت: ما پول قرض میدیم. و با کمی منفعت پس میگیریم.
فقط همین. فقط با همین کار میشد همچین پول و پله ای بهم زد. نزول خوری. خیلی عجیب بود. نزول خور با این دک و پوز ندیده بودم که آن هم قسمت شد و دیدم. اسمش را هم عوض کرده بودند که مثلا اصل ماجرا تغییر کند. با مقداری که در خانه ولخرجی شده بود قابل حدس بود که طرف نزول خور است اما نه با این همه کلاسی که اینها میگذاشتند. به هر صورتی بود از شوک در آمدم و و راهی طبقه پایین شدیم.
از پله ها پایین میآمدیم که ناگهان پیرزن بدون هیچ مقدمه ای گفت: این خونه رو دوبار خراب کردند. البته نه کامل. یک بار زمانی که عمارت دست پدرم بود و یکبار هم زمانی که قراخان رئیس بود.
یاد قراخانیان و حکومتشان افتادم. اما آن چیزی که عجیب بود این بود که از قراخان به عنوان رئیس یاد میکرد. با تعجب گفتم: رئیس؟
– بله رئیس. قراخان دومین رئیسمون بود، و پدربزرگ پدر من.
رئیس چی؟ یعنی رئیس کجا. مگه اینها نزول خور نبودند؟ پس حالا رئیس را از کجای شکمشان در آورده بودند.
گفتم: رئیس چی دقیقا؟
ایندفعه، پیرمرد جواب داد: یوسف خان تصمیم به این کار گرفت. بعدش هم مسئله رو خانوادگی کردند و تمام خانواده اموالشون رو روی همین کار گذاشتند.
پس نزول خوری سیستماتیک داشتند برای خودشان. بی اختیار یاد نزول خور های جهود در داستان های روسی افتادم. از اسم هایشان مشخص بود که یهودی نیستند. اما هنوز یک سوال باقی بود. مگر ریاست موروثی به پسر ارشد نمیرسد؟ پس حالا چگونه است که این زن به مقام به قول خودشان ریاست رسیده؟
این سوالی نبود که بشود به این راحتی ها پرسید.
به طبقه پایین رسیدیم. رفتیم به سمت در دوطرفه ای که شیشه های رنگی داشت و به گفته خودشان حدود 100 سال قدمت داشت. خدمتکاری در را باز کرد. دوتا پله میخورد میرفت پایین. کفپوش اتاق آجری بود و بسیار خوشرنگ و زیبا. جلوتر که میرفتی به دیوار پر بود از نقاشی از اعضای این خانواده. از یوسف خان به بعد. نوعی شجرهنامه برای خودشان درست کرده بودند با نقاشی. و واقعا قشنگ بود. در آن شجره نامه هم نقاشی چهره برادرش نبود. اگر جایی میتوانستم آن سوال را بپرسم همینجا بود. رو کردم به سمت پیرزن و گفتم: نقاشی برادرتون، نیست؟
لبخند یخی زد و گفت: نه. نقاشی مادرش هم نیست. بیچاره رو خیلی اذیت کردن.
تا حدودی متوجه شدم که قضیه از چه قرار است. پدرشان دو تا زن داشته. که چیز غریبی هم در آن دوره نبود.
ادامه داد: هیچ کدوم از اعضای خانواده ما از زن دوم پدرم خوششون نمیاومد. برای همین هم هیچوقت به عنوان یک عضوی از خانواده پذیرفته نشد.
مکثی کرد و گفت: پسرش هم.
نفسی گرفت و با لخندی اضطراب آمیز همزمان که نفسش را تند بیرون داد گفت: اما من که از همون اول هم مادرش رو و هم خودش رو دوست داشتم و برام فرقی با برادر نداشته. مگه نه؟
برادرش هم با سر تایید کرد. اما مشخص بود که از مطرح شدن موضوع ناراحت است. اما چنین حالتی در چهره پیرزن نبود. به هر حال، خوب شد که گفته شد و من هم فهمیدم.
بعد، خدمتکاری سراسیمه پیش ما آمد گفت که ناهار آماده است. چقدر زود ساعت دوازده شده بود.
رفتیم به سمت سالنی که غذا را در آن میخوردند.
نشستیم دور میز بسیار بزرگی از چوب گردوی قهوه ای و غذا را آوردند. پسرش هم دور میز نشسته بود. کباب آوردند و چند چیز دیگر. همه چیز پر مزه و خوب. فکر کنم داشتم ظرف دوم کبابم را میخوردم که پیرزن شروع کرد: این میز با جمعیت دیدن داره. هر سه ماه یکبار کل خانواده دور هم جمع میشیم و کار ها رو سر و سامون میدیم. فکر کنم دو هفته دیگه قراره جمع بشیم. حتما شما باید تشریف داشته باشید. اونجا با بقیه خانواده آشناتون میکنم. فکر کنم اونها هم از دیدنتون خوشحال بشن.
احساس خاصی از این حرفش به من دست نداد. از اندازه میز مشخص بود که تعداد کسانی که قرار است دورش بشینند بسیار زیاد است. لحظه ای به این فکر گریختم که اگر خانواده را از پدر پدربزرگ پدربزرگ این خانوم دور هم جمع شوند چند نفر میشوند و مگر اصلا میشود اینهمه آدم با هم به توافق برسند و کار کنند که یکی از خدمتکار ها چند کاغذ آورد برای امضای قرارداد و رسمی کردن ماجرا. وقتی کاغذ ها را دیدم قلبم شروع کرد به تند زدن و به شدت عرق کردم. میترسیدم که قضیه را رسمی کنیم. برادرش گفت: ما بنا به توصیه های رئیستون و شنیده ها و البته دیده هامون تصمیم گرفتیم که شما رو به عنوان وکیل خودمون، یعنی، وکیل کل این خانواده و کسب و کار منصوب کنیم. امیدوارم که شما هم این موضوع رو بپذیرید و دل ما دوتا پیرزن و پیر مرد رو شاد کنید.
بلند خندید و خودنویسی از جیبش در آورد به سمت من گرفت. من هم سریع خود نویس خودم را از جیب کتم در آوردم و نشان دادم که به خودنویسش نیازی ندارم. از کلاس هایه کار ما همین بود. داشتن خودنویس شخصی ، دستمال پارچهای، سیگار پیچ فرانسوی و خیلی چیز های دیگر.
با خودم فکر کردم که ای کاش پلک میزدم و فردا میشد و یا آن کاغذ ها همه امضا میشد. غرق در همین افکار بودم که متوجه شدم خودنویس در دستم عرق کرده. به هر زحمتی بود کاغذ ها را امضا کردم و با لبخند به خواهر و برادر نشان دادم. لبخند زدند و بلند شدیم و دوباره با هم دست دادیم. این دفعه محکم تر و مایل تر. پسره هم خندید و مثل بچه کوچولو ها دست زد. انگار که مثلا برای بچه دو ساله ای خوراکی خریدی. مادرش زمانی که خنده و دست زدن پسرش را دید، او هم خندید و تا عصر همین خنده ها بود که میان ما رد و بدل شد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.