رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

انتظار

نویسنده: رضا شایسته

پیرزن چادرش رو درست کرد .هوا داشت کم کم سرد میشد . آدما تند تند از ورودی بازار در رفت و آمد بودن . پیرزن به یه گوشه نشسته بود و داشت به پسرش فکر میکرد . خیلی وقت بود پسرش رفته بود جبهه و اون ازش خبری نداشت . دلش همیشه شور میزد . نگران بود که نکنه یه وقت اتفاقی براش افتاده باشه . آخرین باری که داشت میرفت چادرشو بوسیده بود و گفته بود زود برمیگردم . حالا پیرزن یه مشت خاطرات براش مونده بود و باید با اونا سرمیکرد . خاطراتی که باهاشون دلشو خوش میکرد و مدام توی دلش هم میزد . پیرزن عادت کرده بود هرروز طرفای غروب بره سر کوچه بشینه که شاید خبری از پسرش بشه .
هوا داشت سردتر میشد . صدای اذان از مناره مسجد بلند شد . پیرزن اطرافشو نگاه کرد . آدما داشتن بطرف مسجد میومدن . یاد حرفای پسرش افتاد که میگفت برای همه دعا کن که بعد جنگ . بعد سالهای طولانی مردم تغییر نکنن و همینی باشن که موقع جنگ هستن . پشت هم باشن و بالا و پایین . پولدار و فقیر معنا نداشته باشه .
مردم هنوز داشتن میرفتن مسجد . یه مرد که پیرزن رو دیده بود بطرفش اومد و با کنایه گفت . مادر من سی ساله جنگ تموم شده تو هنوز منتظری پسرت برگرده؟ چند قطره اشک از چشمای پیرزن روی زمین چکید . به خودش اومد . تازه یادش افتاد کجاست و چه سالیه . پیرزن آلزایمر داشت . سرشو گذاشت روی زانوهاش و آروم آروم بخواب رفت …..

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رضا شایسته
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *