رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

خانه متروکه

نویسنده: خاطره افتخاری منش

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم، نگاهی به ساعت انداختم ساعت هفت بود بلند شدم تا آماده شوم استرس داشتم باید به مدرسه جدید میرفتم.
نگاهی به عکس عمارت مسعودیه کردم وای که چه زیبا بود .مادر صدازد: هانیه زود باش مدرسه دیر میشه ها
سریع آماده شدم و کیفم را که از شب قبل آماده کرده بودم روی دوشم انداختم. ازخانه بیرون رفتم، هوای کوچه خنک بود و نسیم به صورتم می وزید به اطراف نگاهی کردم چیزی توجهم را جلب کرد ، خانه ای خراب دیدم دقت کردم خانه انگار قدمت داشت، طاق جلوی در اینطور نشان میداد وقت نداشتم که ان را از نزدیک ببینم برایم معماری انجا جالب بود ولی حیف که وقت نداشتم .
راستی میتوانم در راه برگشت آن را ببینم .
تمام راه از مدرسه تا خانه را در این فکر بودم چرا این خانه به این قدمت باید متروکه شود ؟
چرا بازسازی نمیشود؟
پا در کوچه گذاشتم کنار در ان خانه ایستادم نگاه دقیقی به طاق آن انداختم شبیه به معماری دوره صفوی بود پنجره ای داشت که رو به کوچه باز میشد و شیشه ان شکسته بود و در چوبی ترک های زیادی برداشته بود هلش دادم باز شد انگار در نیمه باز بود در که باز شد کلی برگه برزمین ریخت دقت کردم برگه های اخطار بود برگه ها را کنار دیوار گذاشتم درورودی به روی پنجدری باز میشد راهرو نیمه تاریک بود احساس وحشت کردم اما سعی کردم خود را آرام کنم. آرام قدم برداشتم و وارد خانه شدم راهرو به سمت حیاط میرفت در راهرو دری وجود داشت در را باز کردم بوی نم بالا زد وبا انبار خاک و آجر مواجه شدم وای که نم چه بوی بدی داشت اتاق تقریبا خراب شده بود. اتاق را به حال خودش رها کردم
و به سمت حیاط رفتم پایم را که در حیاط گذاشتم صدایی مرا ترساند
_مییییوووووووو
با شنیدن صدای از جا پریدم گربه را دیدم که نشسته و موهای مشکی اش را لیس میزند کنارش چند موش تکه پاره بود .
رو به روی راهرو ساختمان دیده میشد اما بیشتر شبیه به تپه ای از آجر بود.
خانه را کاملا بر انداز کردم دیگر کاری نداشتم به سمت در رفتم نگاهم به کاغذ هایی که گوشه دیوار گذاشتم افتاد آنها را برداشتم و در کیفم گذاشتم به خانه که باز گشتم برگه ها را در آوردم و دانه دانه نگاه کردم؛
_اخطار برق
_اخطار آب
_اخطار آب
وای که چقدر قبض اخطار
همانطور که در حال ورق زدن بودم چشمانم چهار تا شد اخطار تخریب از شهر داری آمده بود :
«اخطار تخریب منزل تا 7/7 »
وای خدای من چرا؟ چرا؟ باید این خانه تخریب شود خانه ای با این معماری با ناراحتی دوباره شروع به ورق زدن کردم نامه ای را دیدم رویش نوشته بود 🙁 برای رضا)
نامه را باز کردم و شروع به خواندن کردم
_ سلام رضا جان ببخشید تلفن نکردم گفتم اینجوری هم وصیت نامه‌ بنویسم هم درد دل کنم
رضا جانم به انشالله تا هفته دیگر پیکر مطهر شهیدا را به تهران خواهیم آورد …….
دیگر نتوانستم بخوانم اشک از چشمانم سرازیر شد نامه را دوباره خواندم راستی این رضا کیست شاید اگر پیدایش میکردم میتوانستم خوانه را نجات بدهم.
تا صبح از این فکر بیرون نیامدم از مدرسه که برگشتم چرخی در کوچه زدم از یکی از همسایه ها که چادر مشکی پوشیده بود و میانسال به نظر میرسید پرسیدم:(ببخشید حاج خانم شما از کی توی این ساختمان زندگی میکنید ؟
خانم میانسال پرسید : چطور دخترم؟ ما از قدیمی های این محل هستیم .
گفتم : میشناسید کی توی اون خونه متروکه زندگی میکرده؟
حاج خانم گفت : معلومه که میشناسم دخترم،توی اون خونه حاج آقا احمدی و خانمشون محترم با پسرشون رضا زندگی میکردن خونواده خوبی بودن، اما حدود چهل پنجاه سال پیش حاج آقا و محترم خانم فوت میکنن و پسرشون که ازدواج کرد بوده ، بخاطر کار و شیمیایی شدنش مجبور شد بره شیراز دیگه هم به این خونه سر نزده براچی میخوای دخترم ؟
گفتم راستش دیدم که نامه از طرف شهردای انداختن تو خونه از مامور پرسیدم گفت که میخوان تخریب کنن .
حاج خانم گفت والا چی بگم ، خوب دخترم خداحافظ.
خدا حافظی کردم و به خانه آمدم
شب که پدر به خانه آمد ماجرا را برایش تعریف کردم و نامه ها را نشانش دادم .
پدرکه موضوع برایش جالب شده بود پیشنهاد من برای پیدا کردن آقا رضا را قبول کرد و از دوستش کمک خواست بعد از چند روز توانستیم آقا رضا را پیدا کنیم و به تهران بیاوریم و به شهر دای برویم و به کمک دوست پدر دستور را لغو کنیم
از شهر داری که بیرون آمدیم آقا رضا رو به من کرد و گفت : هانیه جان ممنونم که من رو باخبر کردی اما من یه زحمتی برای خودت و پدرت دارم میتونم از شماو پدرت خواهش کنم خونه پدر من رو باز سازی کنید
پدر اشتیاق گفت : بله چرا که نمیشه
من خیلی خوشحال شدم
حالا چند ماهی میشود که خانه حاج احمد باز سازی شده و خانواده ای که توان دادن اجاره را ندارن در آن زندگی میکنند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: خاطره افتخاری منش
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    رضا شایسته می گوید:
    17 آذر 1401

    جالب بود . آفرین

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *