رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

هنگامه

نویسنده: فاطمه ولی نژاد

می دیدمش …هر روز ساعت ها…می ایستاد و خود را تماشا می کرد .دختری که رنگ گیسوانش با چشمان قهوه ایش هم سو شده بودند. با گسلی در گونه اش ….
ادم های ان حوالی هنگامه صدایش می زدند .

پیله های در هم تنیده دورش را می شکافت و پیش می رفت .نهال کوچکی که ریشه می دواندو سبز تر می شد.تلاش های پر تکاپویش مکعب روبیکی بود که در حال حل شدن بود.کتاب زندگی اش را برایم ورق میزد .از بودن با او لذت می بردم. همیشه هوایم را داشت.مرا فراموش نمی کرد .گاها با من پانتومیم بازی میکرد.
چند روزی از او بی خبر بودم …لحظه شماری میکردم برای دیدنش …آمد…اما در چشمانش برق خاصی موج میزد.بعد از آن ،شب ها به لباس حریرش پناه میبرد و در عمق تاریکی ستاره می چید .
احساساتش را زمزمه میکرد.مستانه می رقصید .میتوانستم بفهمم چه شده …
تزریقی از عشق بر جانش …به دالان عشق رسیده بود …محبتش را در مزرعه عشق می کاشت به امید روزی که ثمرش را با تمامیتش
در اغوش کشد .
به درستی دومینو ها چیده می شد و هنگامه مدهوش از این همه آرزو های رنگارنگی که دیگر آرزو نبودند و واقعی تر از انچه که باید می شد ،در زندگی اش نقش می بستند .باران که می بارید بی درنگ پنجره را می گشود و زیبایی احساسش را با بوی نم خاک گره می زد .همه جاده های ذهنش به یک نفر ختم می شد ،تنها یک واژه از لبش می چکید،وجودش فقط یک نام را صدا می زد .
پرنده کوچکی شده بود که تازه پرواز را یاد گرفته باشد ،ان هم به بهترین شکل …در اوج قدم میزد…تا افتاب شدن چیزی نمانده بود …
تقویم به سرعت پیش می رفت…

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

هر روز…ساعت ها… می ایستد و خود را تماشا میکند ،پرده های رنگ و رو رفته ایی را را در چشمانش آویزان کرده است و شاخ و برگ موهایش را بی جان…
ساعت تلاش هایش چند وقتی است از کار افتاده … با انکه به سکوت پناه می برد اما نگاهش تمامی انچه را بر او گذشته ،هویدا می کند .در دفتر خطاطی اش مدام این جمله را می نگارد :مغز های فاحشه،در کالبد های مقدس…
مغز هایی که اورا در مرز نیستی تنها گذاشته اند و خود راهی سفر شدند …
…تراژدی زندگی اش شروع شده و او هنوز در ابدو یکمین برداشت خود به دنبال ارزوهای رنگارنگی ست که روزی عشق ان را برایش در پر رنگ ترین حالت ممکن به نمایش گذاشته بود .
چشمانم را می فشارم به امید انکه هرچه در دیدگانم نقش میبندد کابوسی بیش نباشد …
اما هنگامه رو به روی من ایستاده است سیگار بعدی را روشن میکند…و چشمانش رد پای دود را می پاید … ارام چیزی را زمزمه میکند …هر چه گوش هایم را تیز میکنم متوجه نمی شوم …اما هر چه هست نجوایی ست که از شعله بی فروغ درونش جان میگیرد… تقویم در ایستاده ترین حالت ممکن پیش می رود …
نمی دانم دلیل دیدن تاریک ترین نقطه زندگی تنها دوستم چه می تواند باشد نقطه تاریکی که سیاه چالی شده و او را در خود می بلعد و من تنها کاری که میتوانم بکنم این است که اورا در سکوت فقط تماشا کنم و اگر دم بر اورم دیگر نمیتوانم او را درست ببینم …
ای کاش من اینه نبودم

(* دم بر اوردن اینه کنایه از شکستن ان است …)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه ولی نژاد
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *