رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

نویسنده‌ای؟ پس بنویس از…

نویسنده: غزاله غفارزاده

صدای قهقههٔ کودکانی که بازی می‌کردند؛ ابرهایی که دل‌شان باریدن می‌خواست و هرلحظه ممکن بود زمین از اشک‌هایشان خیس شود و پچ‌پچ یک مادر و دختر که در کنارش نشسته بودند، گوش‌هایش را پر کرده بود. لب‌هایش را تندتند می‌گزید و احتمالِ اینکه کمی دیگر از زیرِ پوستشان دریای خون راه بیفتد، زیاد بود. پنجمین برگه را مچاله کرد و در جیب بارانیِ زرد و سرمه‌ای‌رنگش گذاشت. یک برگه‌ی دیگر، چند واژه و باز لب‌گزیدن‌ها. چند خطی که نوشته بود را خط زد و شاید آن لحظه در دلش می‌خواست که آن جمعیت همگی بروند و او تنها بماند. و شاید با خودش می‌گفت:
-کاش زودتر بارون بزنه و همه‌شون گم و گور بشن .
قلم، از انگشتانش بیزار بود. نه به این خاطر که نمی‌نوشت تنها برای اینکه چیزهایی را که باید، نمی‌گفت. از چیزهایی که لازم بود حرف بزند، از اتفاقاتی که در گوشش داد می‌زدند: آقاجان، صدای ما را به گوش همه برسان، ناسلامتی نویسندهٔ این مملکتی!
از خط اول شروع کرد که جوهر خودکارش روی برگه پخش شد و واژه‌ها درهم‌برهم شدند؛ بالاخره باران بارید. با خودش فکر می‌کرد که اشک‌هایش را باران می‌شوید یا این اشک‌هایش هستند که باران را در خودشان غرق می‌کنند؟! همه‌چیز عجیب شده بود؛ خیابان‌ها؛ چهرهٔ مردمی که از درون می‌سوختند و از بیرون انگار یخ زده بودند؛ انگشتان سیاه آن‌دست از بچه‌هایی که کتک‌خورِ جامعه بودند و صدای فریاد دخترانی که لگدخورِ مملکت محسوب می‌شدند. دوباره قلم را برداشت و از نو شروع کرد. باز چند واژه و باز دفنِ تمام آن حرف‌ها. دختری که کنارش نشسته بود، زیرچشمی نگاهی به برگه‌اش انداخت و آرام در گوش مادرش گفت:
-به گمونم این دختره علافه!
-یعنی نویسنده‌س؟
دختر، سرش را به نشانهٔ “آری” تکان داد. کمی بعد مادر به او رو کرد:
-نویسنده‌ای؟
-بله..
دختر به مادرش نگاهی انداخت و قهقهه‌ای منفور سر دادند. کاش می‌شد مغز بعضی‌ها را با کف و صابون شست و دوباره در جمجمه‌شان گذاشت یا یک سیلی محکم به تمام افکارشان زد تا برق از سرِ حرف‌هایشان بپرد. او، بی‌تفاوت به تمام این حرکات و حرف‌های نیش‌دار، به نوشتن ادامه داد اما از بدِ حادثه، چیزی برای نوشتن نداشت یا شاید داشت و جرأتش را در خودش نمی‌دید. مادر و دختر خودشان را روی نیمکتی که حالا کاملا خیس شده بود به منظور رفتن، حرکت دادند. دختر به برگه‌ی او نگاهی انداخت و گفت:
-پس چرا هیچی نمی‌نویسی؟
-چیزی برای نوشتن نیست
-هه! چیزی برای نوشتن نیست؟
او، سرش را تکان داد و به مادر و دختر زل زد. مادر، به آرامی گفت:
-این‌همه درد و بدبختی توی خیابون‌ ریخته، اونوقت می‌گی چیزی برای نوشتن نیست؟!
به خودش آمد و دوباره شاهدِ اتفاق‌ها و واژه‌هایی بود که دلشان می‌خواست کسی صدایشان را به گوشِ دیگران برساند. قلم را در دستش گرفت و شروع کرد به نوشتن؛ حالا دیگر اما قلم از انگشتانش بیزار نبود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: غزاله غفارزاده
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *