نفست را در سینه حبس کن و تا ده بشمار، چون این پایان ماجراست…
کدام ماجرا؟ همان لحظه ای که نشسته ای و تماشا میکنی انتقادهایی که بسویت پرتاب می شوند؛ گاهی در میان این نقدهای بی رحمانه چند جمله مثل (خوب بود)، ( مهم این است که تلاشت را کرده ای) و ( امیدواریم موفق باشی) میشنوی، اما حیف که سرعت حرف های تخریب کننده مجال دلخوشی های لحظه ای را از تو دریغ میکنند…
از خود می پرسی دلیل این همه نظرهای درست و غلط چیست؟! به راستی که سخت است شنیدن و تاب آوردن، دیدن و دم نزدن 🙂 همه ی اینها بخاطر یک داستان؟! خب مگر نه اینکه هرکس سلیقه و طرز تفکری متفاوت با دیگری دارد…
چرا این آدمها مجال دفاع نمی دهند؟؟
چرا به استعاره های ناب داستانت بی توجه اند؟!
چرا به پایان آن نگاه نمی کنند؟؟
از همین می ترسیدی؟ نه؟ از بی دفاعی و ضربه خوردن، از گفتن ها و گوش نکردن ها ، از دیدن و شنیدن و تا انتها سکوت :(((
غرق در افکارت هستی که با صدای زنگ به دقایق بعد از اتمام انشا برمیگردی… باز هم خیالپردازی هایت مانع از یافتن حقیقت شده اند وگرنه آنقدر ها هم سخت نخواهد بود شنیدن احساس تنفری که بعضی از تو دارند.
تو را صدا می زنند… بعد از نفسی عمیق برگه ای از دفترت برمیداری و برای ذهن خیال پرداز و منفی نگرت می نویسی 🙁 منتقدان افرادی هستند که جنگ را از بلندی نظاره می کنند و سپس پایین می آیند و به بازماندگان شلیک می کنند.)
+ اینبار کمتر نقدت کرده اند… خوشبین باش، این پایان ادامه دارد…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.