رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

شهر کلاغ ها (قسمت دوم)

نویسنده: رضا شایسته

برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: شهر کلاغ ها (قسمت اول)

حمید اولش با پرواز مشکل داشت . گلناز بهش گفت زیاد بال نزن زود خسته میشی . یه کم ارتفاع بگیر خودتو بسپار بدست باد روی هوا سربخور برو جلو .
اونا از کوه ها و دشت های سرسبز گذشتن . حمید گفت خیلی مونده برسیم ؟ گلناز گفت نه دیگه نزدیکیم . از دور شهر دیده شد . اونا روی زمین نشستن از جلدشون در اومدن . شهر زیبایی بود . پر از سرسبزی . همه آدما لبخند به لب داشتن . به هم سلام میکردن . گلناز گفت یه کم استراحت میکنیم بعد میریم پیش رعیس .
غذا خوردن و استراحت کردن بعدش دوتایی رفتن توی یه ساختمون بزرگ . رعیس اونجا نشسته بود . بعد از کلی حرف زدن برگشتن به خونه گلناز .
چند روزی اونجا بودن . حمید فهمید دخترای نوجوون شهر گم میشن . کسی هم از اونا خبر نداره . به گلناز گفت این رعیس شما یه چیزیش میشه . گلناز گفت چطور؟ حمید گفت نمیدونم اما یه حس بدی بهش دارم .
حمید چند روزی تحقیق کرد و فهمید دخترای نوجوونی که تنهایی میرن پیش رعیس دیگه برنمیگردن . یه شب با گلناز یواشکی رفتن خونه رعیس توی زیرزمینش کلی دختر زندانی بودن . گلناز به دوستاش جریانو گفت و همه با هم رفتن پیش رعیس . اول اون قبول نمیکرد. بعدش که رفتن زیرزمین اعتراف کرد که کار اون بوده . چون همه به رعیس اعتماد داشتن کسی بهش شک نمی‌کرد . خلاصه . رعیسو گرفتن انداختن بیرون . گلناز به حمید گفت تو برو خونه تا من خبرت کنم . حمید جلد کلاغیشو پوشید و رفت خونه خودش. چند روزی گذشت از گلناز خبری نشد . یه دفه حمید مریض شد و افتاد توی بستر بیماری . حتی قدرت نداشت چشماشو باز کنه . همینطور داشت توی تب می‌سوخت .
خواب دید توی یه دشت افتاده . همه جا آتیش گرفته. حمید داد میزد و کمک میخواست . یه پرنده از آسمون اومد و حمید رو با چنگالاش گرفت و نجات داد .
حمید چند بار چشماشو باز کرد یه آدم کنارش نشسته بود و داشت پاشویش میکرد . میگفت نترس من کنارتم راحت بخواب …
چند روزی گذشت . حمید بهتر شده بود . اون سایه گلناز بود که برگشته بود و داشت از حمید نگهداری میکرد . بهش سوپ میداد و مراقبش بود …
یه روز صبح حمید چشماشو باز کرد دید گلناز کنارش نشسته یه دستمال دستشه و همونجور خوابش برده . صداش کرد . گلناز با لبخند گفت سلام . بهتری؟ حمید گفت خوبم ممنون . میخوام برم دم در بشینم . گلناز کمکش کرد رفتن دم در روبروی باغچه نشستن . یه پتو هم انداخت روش که نچاد . خودشم نشست کنارش . حمید گفت خوب تعریف کن ببینم از شهرتون چه خبر؟ گلناز گفت هیچ . رعیسو که بیرون کردیم. کارا هم افتاده دست بچه ها . خودشون اونجا رو میچرخونن . منم خودمو بازنشسته کردم اومدم اینجا . شهری که آدماش برای کمک به دیگران دور هم جمع شدن وقتی رعیسش اینجوری در میاد وای بحال بقیه . حمید گفت دنیا همینه . وقتی قدرت دست یه نفر می افته سخته که خودشو پاک نگه داره .
اونا ساکت شدن . کنار هم نشسته بودن و به آینده فکر میکردن . آینده ای که شاید باید با هم میساختنش ……

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رضا شایسته
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *