رفاقت… کلمه غریبی است… معنا زیاد دارد… گاه اعتماد کردن و ضربه خوردن… گاه تا انتها معرفت… گاهی نیز نشان از دوستی و همدلی ظاهری و کوتاه مدت است… گاهی حتی شروع یک عاشقانه است…
اما مطمئنم همیشه شروع یک وابستگی در مسیر خودویرانگری و تخریب روح است 🙂
آگاتا کریستی می گوید در وجود هر انسانی احساسات غریزی عمیقی وجود دارد که خودش از آنها بی خبر است… حمامی سرخ، عطش به خون، نیاز به قربانی کردن… خودخواهی کودکانه برای آنچه دوست داریم داشته باشیم اما نمیگذارند…
تنها در کتاب های کلاسیک از جنایت سخن نگفته اند… مسیح (ع) میگوید : آسیاب خداوند به آهستگی می چرخد اما بسیار ریز آسیاب میکند… لیدی مکبث در نمایشنامه ای از شکسپیر میگوید : چه کسی فکر میکرد پیرمرد این همه خون در رگهایش داشته باشد؟!…
و لخظه ای به ذهنم خطور کرد… ( شاید اشتباه)
_تمام عشاق یکصدا ندا می دهند : خیانت و جنایت از مرگ بدتر و از شراب مست کننده تر است… _
هیت کلیف در بلندی های بادگیرِ امیلی برونته، پس از مرگ عشق ناکام خود کتی آرزو میکند که تا زنده است روح کتی آرام نگیرد؛چرا که باور دارد به گفته ی کتی او مسبب مرگش شده است.
از دنیای مشاهير جدا می شوم… تابحال دختران و پسران زیادی را دیده ام که برای تسکین درد خیانت دست به دامان جنایت شده اند… و دولتمردانی که برای منافع خود خیانت کرده و دست به جنایاتی غیر قابل باور میزنند…
ساده تر بگویم… همان جِرزَنی های کودکانه در سه چهار سالگی مان بعد ها به جنایاتی خیانتکارانه و دردناک بدل می شوند چرا که آن احساسات سرکوب شده طغیان میکند و آتشش همه را خواهد سوزاند؟!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.