رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

اسمش چه بود؟

نویسنده: آنا توکلی

اسمش چه بود؟
هر روز به این فکر میکردم که اسم آن دختر چه بود و که بود سالها در این فکر بودم که چطور هر روز به خوابم می‌آمد  خواب های م مبهم شده بود او دختری بود که فقط موهایش را دیده بودم او موهایی به رنگ بنفش داشت و مدلش مصری بود
امروز روز اول دانشگاه بود بیخیال قضیه شدم کیفم را برداشتم و از خانه زدم بیرون بوی گند زباله که همیشه از آن خیابان قدیمی، که در آنجا زندگی میکردم میامد! با خمیازه ای به سمت اتوبوس شماره 5 حرکت کردم دلم هیچوقت برای آن اتوبوس تنگ نمیشد  چون برایم تکراری ترین لحظات را داشت  امروز مثلا روز شادی اما در نهایت نبود

ساعت 5 شد از اتوبوس پیاده شدم و به سمت دانشگاه رفتم امروز نه تنها بهترین روزم نبود بلکه بدترین روزم هم بود  روز اول دانشگاه دختری را دیدم که موهایش بنفش بود و خیلی بلند بود بنفشی به رنگ بادمجان موهایش خیلی زیبابود به سمت جلو رفتم تا چهره دقیقش را ببینم  دیدم خیلی زیباست پوستی سفید به رنگ الماس سفید چشمهایش به رنگ عسلی روشن و لباهایش رنگ گل‌بهی داشت در یک نگاه احساس کردم تپش قلب گرفتم من پسر یک مدیر بی کفایت پولدار بودم که تاحالا در یک فضای عمومی نبوده است و همیشه معلم خصوصی داشته است بگذریم دستهایش تنها چیزی بود که از روبه رو توجه م را جلب کرد دستش زخم بود مثل زخم چاقو با خود گفتم شاید خودکشی کرده است…..
ساعت 8 شب خوابگاه دانشجویی..
نه نه دختره نکن اینکار به تو آسیب میزنه
از خواب پریدم به سمت در رفتم  در رو باز کردم و دیدیم همان دختر با موهای بادمجونی روی سقف شیروانی خوابگاه وایستاده است احساس ترس کردم  وبلند داد زدم هی تو اگه نیای پایین ممکنه منم باتو بپرم ها صورتش را برگرداند و گفت چطور میتونی تو این حال خراب م باهام شوخی کنی چشمانش را دیدم اشک مثل مروارید از چشمهایش جاری میشد
رفتم به سمتش دستش را گرفتم و گفتم بشین بگو ببینم اسمت چیه گفت اسمم میا ایشیدا عه  دانشجوی سال دومم
از تعجب شاخ در اوردم یک سال از من بزرگتر بود به او گفتم پس باید خواهر صدات کنم
با چشم های غمگین گفت نیاز نیست با حرفات سرگرم م کنی فقط دلم میخواد بمیرم از نگاه اول فهمیدم او افسرده شده چشمانش را بست و داشت میپرید که گرفتمش و گفتم تو نمیتونی بمیری تو باید زندگی کنی تا انتقامتو بگیری نمیدونم چطوری این حرف رو زدم
او گفت تو از کجا فهمیدی که من میخوام از یکی انتقام بگیرم گفتم نمیدونم حس ششم م گفت چشمانش را پاک کرد  دستم را ول کرد و رفت

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: آنا توکلی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *