رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

گم‌گشته

نویسنده: رضا شایسته

رضا توی خونه حوصله ش سررفته بود . بلند شد لباس پوشید با ماشین زد بیرون . یه کم توی خیابونا چرخید رسید به پارک ملت . ماشینو یه گوشه پارک کرد و رفت داخل پارک . از پله ها رفت بالا دم دریاچه یه صندلی دید که خالی بود . رفت روش نشست . دیگه هوا تاریک شده بود . روبروش دریاچه بود و چند نفر داشتن روی آب قایق سواری میکردن . از سمت دریاچه نسیم خنکی به صورتش میخورد . وسطای تابستون بود و توی اون روزای گرم این نسیم خنک حال خیلی خوبی بهش میداد . دستاشو باز کرد گذاشت روی لبه نیمکت چشماشو بست . چند دقیقه همینجور موند که یه صدایی گفت اشکال نداره اینجا
بشینم ؟
رضا چشماشو باز کرد . یه دختر با لباسای سفید جلوش واستاده بود . رضا گفت خواهش میکنم . بفرمایید . دختر با فاصله کنار رضا نشست . رضا هم دستاشو آورد پایین و یه کم رفت کنار تر . دختر گفت هوای خوبیه . رضا گفت بله خیلی. مخصوصا توی این تابستون گرم میچسبه. دختر لبخندی زد و گفت بله همینطوره . ببخشید من سارا هستم . رضا گفت منم رضام . خوشبختم . سارا گفت منم همینطور . ببخشید مزاحمتون شدم . دلم گرفته بود حس کردم شما آدم خوبی هستید . میشه بهتون اطمینان کرد . گفتم اینجا بشینم یه کم درد دل کنم . رضا گفت دلتون چرا گرفته ؟ سارا سرشو انداخت پایین گفت از آدما از دنیا . از بیمعرفتی . رضا گفت چرا؟ سارا گفت آدم به یه نفر دل می‌بنده اما اون یه چیز دیگه در میاد . وقتی عاشق میشی دیگه چیزی نمی‌بینی یه دفه می‌بینی همه دنیات توی یه لحظه خراب شد و ریخت رو سرت . رضا گفت خوبه که آدم دنیا و آدم هاشو دوست داشته باشه اما بنظر من عشق یه چیز مسخره س چون اگه بهش برسی آروم آروم سرد میشه و بی تفاوت میشن اگر هم نرسی تا آخر عمر باید بسوزی و حسرت بخوری . سارا گفت درسته اما عاشق شدن دست آدم نیست . یه دفه به خودت میای می‌بینی دلت رفته .
رضا و سارا کلی با هم حرف زدن . بعد بلند شدن قدم زنان رفتن دم ماشین . رضا گفت کجا میرید برسونمتون . دیروقته . سارا گفت ممنون خودم میرم . رضا اصرار کردسارا هم قبول کرد و سوار شد . رضا گفت شما مسیر رو بگید و راه افتادن
توی راه هم کلی از زندگی و درداش حرف زدن تا به یه کوچه رسیدن . سارا گفت ته همین کوچه پیاده میشم . من اینجا تنها زندگی میکنم . رضا گفت چرا تنها؟ سارا گفت آدمی که کسی رو نداره تنها زندگی میکنه دیگه . رضا گفت میخوای شمارم رو بدم کار داشتی زنگ بزن . سارا خندید و گفت من اگرم بخوام نمیتونم . رضا گفت چرا؟ سارا سرشو انداخت پایین گفت نمیتونم بگم . من فقط بعضی وقتا شب میرم همون پارک همون صندلی چون ازش خاطره دارم .
سارا پیاده شد جلو خونه ایستاد به رضا نگاه کرد تا رضا رفت …..
چند روز بعد راه رضا افتاد اون ورا . به خودش گفت برم یه سری به سارا بزنم . رفت توی همون کوچه . به انتهای کوچه که رسید جلو خونه ایستاد پیاده شد . رفت جلو خونه زنگ زد …..
چند بار زنگ زد . خونه تاریکه تاریک بود . کسی در رو باز نکرد . در همسایه روبرویی باز شد یه آقایی اومد بیرون با یه کیسه زباله . رضا رو دید اومد جلو گفت با کی کار دارید ؟ رضا گفت با صاحب این خونه . مرد گفت این خونه چند سالیه خالیه . ما هم تازه اومدیم این محل . از همسایه ها شنیدم اینجا یه نفر خودکشی کرده . بعضی شبا سایه یه دختر سفید پوش دیده میشه که میاد پشت پنجره . ما هم میخوایم از اینجا بریم .
مرد اینو گفت و رفت . رضا مات و مبهوت مونده بود . توی سرش هزار تا سوال میاومدن و میرفتن . چند دقیقه خشکش زد . وقتی به خودش اومد تازه فهمید چه خبره . به خودش گفت باید کمکش کنم . فردا میرم پارک همونجا که دیدمش . شاید تونستم باهاش حرف بزنم . شاید تونستم بهش آرامش بدم تا از این عذاب نجات پیدا کنه . باید همین کارو بکنم . آره این بهترین کاره …….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رضا شایسته
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *