رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

عفونت اجتماعی

نویسنده: بهار عالی

_«این یکی خیلی قشنگه نه؟»
با سر حرف مادرش را تأیید کرد. همانطور که چشم‌های بی‌حالش را میان لباس‌های عروس سفید و پرزرق و برق می‌چرخاند، سعی می‌کرد در ذهنش موضوع را بارها و بارها از اول تا آخر مرور کند، بلکه بتواند کمی از سردرگمی‌اش بکاهد. ابتدا به اولین مکالمه‌هایش با خانواده‌اش فکر میکرد.
_«ببین دخترم، خانوادشون یه خانواده‌ی با اصالته، از لحاظ مالی هم که خودت میبینی، وضعشون خیلی خوبه. پسره هم کار داره سربازی هم رفته. خواهر و برادرم نداره بنابراین نه جاری داری نه خواهرشوهر! کنارش خوشبخت میشی. تو خیلی خوش شانسی که تو این سن همچین خواستگار خوبی برات اومده.»
_«ولی من نمیخوام الان ازدواج کنم.»
_«ببین نترس. با ازدواج چیزی رو از دست نمیدی، طرف مانع درس خوندنت نمیشه؛ حتی پول بیشتری از ما داره و این یه کمکه برات.»
_«چه ارزشی داره اگه ازدواج کنم و بعد بخوام درس بخونم؟ زنده بودنم چه ارزشی خواهد داشت اگه تو این سن ازدواج کنم؟ من می‌خوام بزرگ شم و تجربه کسب کنم و تو زندگیم دنبال یه معنی باشم!»
و بعد نگاه متعجب خانواده‌اش را به یاد آورد. «چی داری میگی؟ اینقد فلسفی صحبت نکن.»
از آن مغازه بیرون آمدند و وارد یک کفش فروشی شدند. سعی میکرد ذهنش را روی کفش‌های پاشنه‌دار با تزئینات گران‌ قیمتشان متمرکز کند، اما افسار اسب سرکش افکارش کشیده شد به روز خواستگاری و هنگامی که با شوهر آینده‌اش در اتاقش نشسته بودند و او بحثی را درمورد مضمون یکی از کتاب هایش باز کرده بود. مردک درحالی که با بی‌تفاوتی به نوشته‌ها و نقاشی‌های روی دیوار و کتاب‌های درون قفسه نگاه میکرد، چشم غره رفته‌ بود و گفته بود صحبت کردن درمورد این مسائل، ضروری نیست و به حرف‌هایش درمورد انتظاراتش از همسر و اینکه خیلی به فوتبال علاقه دارد و زیاد به باشگاه میرود، ادامه داده بود.
بلاخره یکی از کفش‌ها را خریدند و بیرون آمدند. همانطور که دسته‌ی نایلون‌ها را سفت گرفته بود و پیاده رو را طی می‌کرد، چشم به مردم دوخت. همیشه همینکار را میکرد. او مردم را می‌دید که با سرهای پایین، هرکدام با سرعت به سویی می‌رفتند و دنبال کاری بودند. او زنجیر نامرئی و سنگین اجتماع را می‌دید که از گردن‌هایشان آویزان بود و آن‌ها را با توهم آزادی، به بردگی می‌کشید. او بوی تعفن ناشی از گندیدگی مغز‌های انسان‌های اطرافش را در خیابان ها استشمام می‌کرد. حتی گاهی واقعا حالت تهوع می‌گرفت. او عرض خیابان را می‌پیمود و تماشا می‌کرد. قالب‌های آهنینی را می‌دید که کل شهر را در سلطه داشتند و برای او خط و نشان می‌کشیدند. تو تنها حق داشتی در حد همان قالب‌ها رشد کنی. اگر فراتر می‌رفتی، سخت ترین مجازات‌ها در انتظارت می‌بود.
گاهی در این محیط متعفن، افرادی مانند او به دنیا می‌آمدند، افرادی که دارای روح وسیعی بودند. آنقدر وسیع که در محیط شهر جا نمیشدند. در قالب‌های آهنین، و در فهم و درک اطرافیانشان جا نمیشدند. این افراد را نیز در آستانه‌ی بالغ شدن، به زور در قالب ها می‌چپاندند. آنها محکوم بودند به عذاب. در چنین جامعه‌ای برای دختری به سن او، تنها دو راه جلوی پایش می‌گذاشتند. یکی ازدواج، دیگری تحصیل. و اما قرار گرفتن در مسیر تحصیل چگونه میسر می‌شد؟ با گذر از سد غول آسایی به نام کنکور. او می‌دانست این سد غول‌آسا آنقدر ناعادلانه هست که برای کسی مثل او با وضع مالی نه‌ چندان خوب، موفقیت تقریبا ناممکن می‌نمود. کلاس، کتاب، پول، تست، آزمون، پول، مشاور، پول. تیترهای بزرگ و رنگارنگ ناشران کتاب‌های درسی در ذهنش مجسم می‌شد، و هیولاهایی سیاه با دندان های تیز، در پشت آنها، که با ولع از جیب خانواده‌ها، اعم از فقیر و غنی، تغذیه میکردند و از هربار شکست و افسردگی فرزندان آنها، خرسندتر و قوی‌تر می‌شدند.
همانطور که به طلا فروشی می‌رسیدند، در ذهنش روی عبارت تحصیل خط کشید.
وارد طلافروشی شدند. انگشتر‌ها و گردنبند‌ها را از نظر گذراند. اشیائی که هیچگاه برایش معنایی نداشتند. هیچگاه به آنها اهمیت نداده بود و علاقه‌ای نشان نداده بود. اما اکنون باید علاقه می‌داشت، زیرا عروسِ بدون طلا هیچ ارزش و زیبایی نداشت. یک زن در این جامعه بدون طلا ارزشی نداشت. دلش می‌خواست فرار کند. از آن خانه و از خانواده و از همه‌چیز. به مرد طلا فروش نگاه کرد، و بعد از پشت در شیشه‌ای مغازه، باز هم به خیابان چشم دوخت. او دختری 17 ساله بود. فرار کردن و تنها ماندن او در اجتماع، می‌توانست به سادگی، رنج‌های به مراتب هولناک‌تری برایش به ارمغان آورد. آنقدر هولناک که حتی نمیخواست به آنها فکر کند.
طلاها را انتخاب کردند. مرد طلا فروش را تماشا کرد که با دست عضلانی‌اش کارت کشید و مشغول بسته‌بندی طلا ها شد. چشم هایش را بست. او چیزهایی میدانست که دیگران نمی‌دانستند. او چیزهایی حس میکرد که دیگران حس نمیکردند. او از چیزهایی عذاب می‌کشید که دیگران لذت می‌بردند. دیگران از عذاب او لذت می‌بردند. پلک‌هایش را فشار داد. پاهایش روی زمین سفت بود، اما میدانست که دارد از پرتگاه سقوط می‌کند. میدانست ورای این همه آرامش، زلزه‌ای به جان زندگی‌اش انداخته بودند که همه‌چیز را عوض میکرد.
چشم هایش را باز کرد.
لباس و چادر سفیدی پوشیده بود. کنار مردک فوتبالیست نشسته بود. زن‌های فامیل روی زمین و مردهای فامیل روی مبل‌ها، روبه‌روی او نشسته بودند و به آنها نگاه می‌کردند. جمع شده بودند تا به قتل رساندن مغزی دیگر را جشن بگیرند. روال کار همین بود. همه‌چیز همانقدر سریع پیش می‌رفت. قبل از آنکه فرصت کنی فکر کنی، توی فروشگاه در حال انتخاب لباس عروسی و بعدش سر سفره‌ی عقد. خطبه خوان یک سری چیزهایی می‌گفت که برای او نامفهوم بود. چند نفر هم چیزهایی امضاء کردند. او هم مانند یک ربات کارهایی که گفتند را انجام داد. اولین بار کمی گل چید. دومین بار گلاب آورد. داشت به سوی رفاه می‌رفت. داشت به‌سوی گندیدگی می‌رفت. سومین بار او تنها یک ربات بود که دستورات را اجرا می‌کرد. کلمه‌ی کذایی را که گفت، نشست و شادی تصنعی زامبی‌های متعفن روبه‌رویش را نظاره کرد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: بهار عالی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *