رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همخوانی من و او

نویسنده: نگار افشان

باران شدیدی می بارد.صدای باران به گوشم میرسد و چشم هایم را می بندم.
چترم را پایین میاورم و سرم را بالا میگیرم و باران را بر روی صورت خود حس میکنم.
هنذفری و گوشی ام را، از کیفم درمی اورم و اهنگی میگذارم.
چترم را بالا میگیرم و دوباره بر روی خیابان های پاریس قدم برمیدارم..
با اهنگ زمزمه میکنم،ناگهان صدای ویولن زیبایی به گوشم رسید.
سرم را برگرداندم و هنذفری ام را از گوش هایم در اوردم..
مردی در کنار مغازه ای درحال ویولن نواختن بود.اهنگ دلنوازی میزد اما حیف که هیچکس به آن توجه نمیکرد و رد می شد.
لبخندی زدم و ارام قدم هایم را سمت ان برداشتم.قیافش به فرانسوی ها نمیزد،بنظر اهل کشور کره یا ژاپن بود،من در تشخیص قیاقه و نژادها خوب نیستم.
از کیفم میقداری پول دراوردم و در کیف ویولن ش گذاشتم.
با لذت به آن گوش دادم..
موسقی تمام شد و برایش دست زدم..وقتی من را دید لبخندی زد،فکر کنم خیلی خوشحال شده بود.
نفس عمیقی کشیدو بهم گفت:«ممنونم که بهم گوش کردی.معمولا کسی نمیاد که بهم گوش کنه..خیلی بد ویولن میزنم نه؟»
خندیدم و موهایم را پشت گوش هایم زدم و گفتم:«نه خیلی قشنگ میزنی»
_پس چرا کسی بهم گوش نمیکنه؟
ویولن اش را در کیفش گذاشت و ان را بر روی شانه اش انداخت و لبخندی زد.
با آرامی به آن مرد گفتم:«اونها چشم ها و گوش هاشون رو روی قشنگی ها بستن،صداهای زیبارو نمیشنون اما به اندازه کافی چیزای بد و مزخرف رو گوش میکنن.اهل کدوم کشوری؟»
_اره..شاید حق با تو باشه خانم..ام من اهل همینجا هستم..فرانسوی هستم
_وای..اصلا قیافت به فرانسوی ها شبیه نیست..
از حرفم خنده کوتاهی کرد.
_اسمم ایمی هست..میدونی..تعریف از خود نباشه اما منم صدای خوبی دارم..اهل کدوم ک
خندیدو یه قدم بهم نزدیک تر شد و گفت:«اسم منم آندره هست..ام..ایمی…میتونیم باهم اهنگ بخونیم؟»
تعجب کردم و سرم را به اطراف چرخاندم..
_من؟
_اره خود تو،مگه نگفتی صدام خوبه؟من گیتارمم اوردم.من گیتار میزنم و تو بخون
استرس شدیدی وجودم رو پر کرد..چگونه بخونم؟همیشه خودم تنها برای خودم میخوندم نه دیگران..حالا قرار است در وسط شهر آواز بخوانم.آن مرد متوجه استرس من شد و لبخندی زد.
گفت:«نگران نباش..من چند ماه است همین گوشه توی همین خیابون دارم ویولن و گیتار میزنم.بعضی موقعه خودم هم میخونم..حالا میخوام با تو امتحانش کنم ایمی»
کمی از استرسم کم شد..حرف هایش ارام بخش بود.
گفتم:«خب باشه..بهتره امتحانش کنیم آندره»
هردویمان ایستادیم و آندره گیتارش را از آن گوشه اورد و به من نگاهی انداخت.
نفس عمیقی کشیدم و منتظر ماندم تا شروع به نواختن کند.
گفتم:«چه آهنگی رو ب..خونیم؟»
_ام..اهنگ Careless Whisper از جورج مایکل چطوره؟بلدیش؟
_اره بلدم،عالیه
آندره لبخندی زدو شروع به گیتار زدن کرد، آنقدر زیبا مینواخت که محو ان اهنگ شدم..صدایم را صاف کردم و شروع به خواندن کردم.او هم به من نگاه میکردو زمزمه میکرد.مردم کم کم دورمان جمع شدند و کلی پول به جیب زدیم.
هیچوقت این روز رو فراموش نمیکنم.
_خاطره ای از ایمی دوبوآ و آندره

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نگار افشان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

5 نظرات

  1. Avatar
    کیانا می گوید:
    28 آذر 1401

    وای دوشیزه نگار…چقدر عالی و زیبا بود،به قول یکی از دوستان،فضاسازی بی نظیر بود…واقعا داستان خوبی رو تعریف کردید…راستی به عنوان یک دوست،میخواستم بگم،همه جای داستان خوب بود ولی پایان بندی اگر کمی هم گسترش پیدا می‌کرد جا داشت.میتونید به عنوان یک کتاب عاشقانه هم رو این متن فکر کنید و گسترش اش بدید!به من که ایده دادید برا داستان های بعدیم…ازتون ممنونم،ان شاءالله موفق باشید و بتونیم همو ببینیم!

    پاسخ
  2. Avatar
    negar می گوید:
    26 آذر 1401

    ممنون از نگاه زیبای شما

    پاسخ
    • Avatar
      علی اکبر وزان می گوید:
      28 آذر 1401

      منتظر داستان های شما هستیم!

      پاسخ
    • Avatar
      negar می گوید:
      1 دی 1401

      سلام دوست عزیز ممنونم از شما، انشاالله ــــ من هم امیدوارم شما رو ببینم. موفق باشید

      پاسخ
  3. Avatar
    علی اکبر وزان می گوید:
    25 آذر 1401

    داستان شما فوق العاده بود.موقعیت سازی عالی.فضا فضای شاعرانه.مکالمه درست و به جا.من به شدت کیف کردم
    من هم صدای بارون و ویلون رو شنیدم و لذت بردم!
    عجب پاریسی

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *