برگ کوچولوی دیگه تحمل نداشت نمیتوانست خودشو نگهداره و از شاخه درخت مهربون نیوفته ساقه نازک اون دیگه جون نداشت دل به دریا زد و خودشو به دست باد سپرد باد هو هو کنان اون رو از شاخه جداکرد و برگ کوچولو روی زمین افتاد به اطراف نگاه کرد دوستا نش رو دید که اونجا بی جون افتادند اون به دوستش گفت بعد از اینکه ما از شاخه درخت مهربون افتادیم چه میشه
دوستش گفت ما تبدیل به کود برای درخت مهربون میشیم و به درخت مهربون کمک میکنیم تا زنده بمونه برگ کوچولو با خیال اینکه میتونه برای درخت مهربون مفید باشه از دنیا رفت
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
درجه یک