من یک نقاش ساختمان هستم.
فرزند کوچکم دیوارهای خانه را با مداد خود سیاه نمود…
با او پرخاشگری پدرانه کردم که در همان لحظه برای نقاشی دیوار منزلی توسط خانم جوانی فرا خوانده شدم…
خانه مملو از نقاشی های کودکانه بر روی دیوار سفید بود با رنگ زرد…
به خانم رو کردم و گفتم….
باید کل خانه را سفید نمایید تا دیگر خطوط دیده نشوند….
گویا صدای تپش های تند قلب زن را به وضع می شنیدم…
با استرسی عجیب گفت….
نه…. می خواهم رنگ مشکی به دیوار بزنید که نقاشی های زرد روی دیوار بیشتر به چشمم آید…
متعجب شدم….
ناگهان چشمم به عکس های کودکی افتاد در سراسر خانه…
عکس کودکی زیبا و معصوم اما با روبان مشکی در کنار عکس ها…
با ترسی عجیب به مادر نگریستم…
مادر گفت:
اکنون من هستم و فراغ و این یادگاری ها
نمی دانستم چه بگویم ولی گویا به وضوح دیدم که جانش می رود…
نمی دانم بر من چه گذشت، زمان و مکان را به خاطر ندارم…
نمی دانم چطور و چگونه ولی…
فقط خودم را پشت درب منزل خویش دیدم…
درب خانه را باز کردم، همسرم را دیدم،،،
کودکم از ترس ادامه عصبانیت من، به دامان مادر پناه برد…
به سرعت او را در آغوش کشیدن و با غرور مردانه، به کودکم نگریستم و از درون گریستم….
تا پاسی از شب…
من بودم و…
کودکم بود و…
مداد رنگی هایش بودند و…
تمام دیوارهای خانه ام….
که تمام بند بند آن…
فدای یک لحظه حضور و خنده های فرزندم…
بار خدایا…
به من قدرتی عطا کن که فرصت لحظه ها و داشته هایم را بدانم…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
ای جان
قشنگگگگ بود🥺