رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

انگشتر رویایی

نویسنده: نگار افشان

زندگی عجیب غریب است،مثلا یهو به خودت میای و میبینی تو یه جای رویایی و زیبا هستی.
آنقدر تعجب کرده ای که نمیدانی چگونه بلند بشوی و چه کار کنی…

یه ساعت قبل:
شب بود و من در اتاق خود روی تختم نشسته ام.
صدای دعوای مادر پدرم از بیرون می آید.عادت کرده بودم به بحث های چرت و پرت هرشبشان..بدون توجه به دعوا سمت کمد لباسی خود رفتم و لباس خوابم را پوشیدم.
_لباسم آستین کوتاه و به رنگ بنفش پاستلی بود،شلوارم هم مشکی بود._
موهایم را شانه زدم و آنهارا دم اسبی بستم.شاید با خودتان بگویید:«کدوم آدم عاقلی شب موقعه خواب موهاشو دم اسبی میینده»
در پاسختان میگویم:«من!»
واقعا آدم راحت تر سرش را روی بالشت میگذارد.وقتی مو باز باشد مدام در صورتت میریزه و گره میخوره و..بگذریم
سمت تختم رفتم و پتوی گرم و نرمم را بر روی خود کشیدم و خوابیدم؛اما به لطف دعوای امشب که صدایش از بیرون می آمد خوابم نمیبرد.گوشی ام را از روی پاتختی خود برداشتم و آهنگ زیبایی را شروع به پخش کردم.اسم آهنگ Cradles از Sub Urban بود.صدای گوشی ام را بلند بلند کردم و آرام چشمانم را بستم و خوابم برد.
.
.
زندگی عجیب غریب است،مثلا یهو به خودت میای و میبینی تو یه جای رویایی و زیبا هستی.
آنقدر تعجب کرده ای که نمیدانی چگونه بلند بشوی و چه کار کنی..
من دارم خواب میبینم؟
اگر این یک خواب باشد دلم میخواد تا ابد خواب بمانم،فقط امیدوارم نمرده باشم و بعد آمده باشم بهشت!.
این مکان بسیار زیبا است،شکوفه های بهاری روی درختان،پرندگان زیبایی که تابحال ندیده بودمشان از بالای سرم پرواز کردند و در افق محو شدند.چمن های سبز زیر پایم،خرگوش های سفید که روی آنها میدویدن،آبشار بزرگ و زیبای که آن سمت این دشت زیبا قرار داشت،همه و همه برایم زیبا و لذّت بخش بودند.
واقعا میترسیدم مرده باشم،هرچند آدم ها وقتی میمیرند مستقیم به بهشت یا جهنم نمی روند.باید مراحلی طی بشود تا ما به آنجا راه پیدا کنیم.متاسفانه من اطلاعات زیادی در این رابطه ندارم.
بنظرم وقت راه رفتن در این دشت زیبا بود.از روی چمن ها بلند شدم و قدم هایم را آرام آرام برداشتم.
کم کم این قدم های آرام به قدم های تند تری تبدیل شدند.الان در دشت میدوم و راه نمیروم..
جیغ بلندی از سر شادی کشیدم،اصلا دلم نمیخواهد به آن خانه برگردم.
درحال دویدن بودم که پیرزنی را بر چشم خود دیدم.سمت آن رفتم.روی صندلی نشسته بود و بافتنی میکرد.
روبرویش ایستادم و مهربانانه به او گفتم:«خانم،شما اینجا چیکار میکنید؟میدونید اینجا کجاست؟»
پیرزن سرش را بالا آورد و با دیدن چهره ی من لبخندی زد،وای!چه لبخند زیبایی داشت.
پیرزن دستم را گرفت و انگشتر زیبایی را در دستانم جای داد.انگشتری ظریف و زیبا،همانگونه که همیشه دلم میخواست.به پیرزن گفتم:«با این انگشتر،چیکار کنم؟»
پیرزن دستانم را رها کردو لبخندی زد.با آرامی و صدای لرزانش گفت:«ای..ن ان..ن..گشتر ب..ر..رای توعه د..د..خ..ت..ترم،این ان..ن..گشتر رو ب..ن..د..داز توی آبشاری که او..ن..نور دشت هست.حرف ه..ا..ا..تو به..ش بگو و..بن..د..ازش ت..ت..وی آبشار»
تعجب کردم و به انگشتر نگاهی کردم.گفتم:«چرا اینکارو کنم؟»
_ب..ه..م..م..ن گوش ک..ن دخت..ت..رم..برو و ای..ن را در آب..شار بن..ن.داز.
گفتم:«خب بعداش قراره چی بشه؟»
پیرزن دیگر چیزی نگفت و کاموا سبز رنگش را از توی پلاستیک درآورد و شروع بت بافتن کرد.
پیرزن عجیبی است اما خیلی مهربان است.از او تشکر کردم و انکشتر را سفت در دستانم نگه داشتم تا مبادا بیوفتد و گم بشود چون اگر گم بشود مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه میباشد.
به آبشار رسیدم و کنار آن نشستم.دستم را در داخل اب گذاشتم تا کمی آب گوارا و درخشان اینجا را حس کنم.
آبش بسیار طرد بود،بنابراین دستم را از داخل ان دراوردم.
حرف های پیرزن را به یاد آوردم و نفس عمیقی کشیدم.
تمام حرف هایم،و دردودل هایم را به انگشتر گفتم و آن را در آب انداختم.لبخندی زدم و از آنجا بلند شدم و به سمت آن پیرزن رفتم.نفس نفس زنان گفتم:«حالا چیکار کنم؟»
_ب..رو خو..نه
_چطوری برم؟
_چش..م هاتو بب..ب..ند
چشمانم را بستم و امیدوار بودم اتفاق درذناکی رخ ندهد.بدنم لرزشی را حس کرد و چشمانم را باز کردم و ناگهان دیدم در خانه و روی تختم هستم..از جایم پریدم و خندیدم.همه آنها خواب بود.سرم را برگرداندم تا آب بنوشم که ناگهان همان انگشتر را دیدم.تعجب کردم و آن را برداشتم و در انگشت اشاره ام اورا گذاشتم.
صدای دعوا دیگر هرشب نمی آمد و همچیز خوب شده بود.مادرم مهربانتر و پدرم با ملاحظه تر شده بودند.
اما هنوز برایم عجیب است..آنجا کجا بود؟آن پیرزن که بود؟
با اینحال از خداوند متشکرم و از آن پیرزن که کمک کردند کمی آرامش داشته باشم! 🙂

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نگار افشان
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

8 نظرات

  1. Avatar
    اکبر می گوید:
    2 دی 1401

    با سلام داستان برگرفته از روح لطیف و پر نشاط یک نوجوان است .
    بسیار عالی است . تلاشتان را بیشتر کنید . قطعا شما موفقید.
    👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏

    پاسخ
    • Avatar
      negar می گوید:
      2 دی 1401

      سپاس از لطف و همراهی شما 🌺🌺

      پاسخ
  2. Avatar
    مرضیه می گوید:
    28 آذر 1401

    چه زیبا😍

    پاسخ
    • Avatar
      negar می گوید:
      1 دی 1401

      🌷🌷🌷

      پاسخ
  3. Avatar
    کیانا می گوید:
    28 آذر 1401

    ایول…جالب بود،فضاسازی درجه یک

    پاسخ
    • Avatar
      negar می گوید:
      1 دی 1401

      مرسی کیانا جان

      پاسخ
  4. Avatar
    وزان می گوید:
    28 آذر 1401

    عجب قلمی!من هم همراه تو در دشت دویدم نفس کشیدم و فریاد زدم.
    بسیار درجه یک!

    پاسخ
    • Avatar
      negar می گوید:
      1 دی 1401

      سپاس از شما و نگاه زیبای شما به قلم من

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *