رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

چه زود دیر می شود…

نویسنده: میثم علیزاده

کودکم را برای بازی به پارک بردم، مردی توجه ام را جلب کرد که همچون کودکان بستنی چوبی در دست داشت و بر سر بازی با کودکان همچون آنان بحث می نمود…
نهایت صبرم به لب رسید، به سمت مرد رفتم که بر سر سوار شدن روی تاب با بچه ها بحث می کرد،به او گفتم خجالت نمی کشد؟!!
با حرکت سر، توجه مرا به کاغذ مچاله شده در کنار تاب جلب کرد، با خشونت کاغذ را برداشتم و خواندم….
دقایقی بعد خودم را در کنار آن مرد بر روی تابی یافتم در حالی که بستی چوبی در دست داشتم….
پارک پر شده بود از مردان و زنانی که همچون ما کودک شده بودند و کاغذی که همچنان مچاله شده به دست دیگری می رسید و کودکانی که در کنار پارک ایستاده بودند و به بازی کودکانه ما به اصطلاح آدم بزرگ ها نگاه می کردند….
اگر می خواهید بدانید در کاغذ چه نوشته بود یا باید خودتان کاغذ را بیابید یا از من بشنوید که بر روی کاغذ، دکتر آن مرد را به علت بیماری سخت جواب کرده بود و او شاید فقط امروز را فرصت زندگی داشت…
و همگان فهمیدیم….
چه زود دیر می شود

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: میثم علیزاده
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *