شب به خیابان رفتم تا قدمی بزنم
کودکی پشت بساطش
کف پیاده رو خوابیده
کودکی با دنیایی آرزو
شاید خواب مادر میبیند
خواب خانه ای
و پدری که شاید پشتش بود
در این وحشت سرای زندگی
کودکی که زود بزرگ شد
بدون گذراندن دنیای کودکانه اش
آه
چه دنیای بیرحمی ست
همیشه همین بوده
و خواهد بود
کاش میشد جای آدم ها را
فقیر و غنی
حتی برای لحظه ای عوض کرد
تا طعم زندگی دیگران را هم بچشند
کاش میشد چرک دردها را
با سطلی آب و صابون شست
به خانه برمیگردم
پشت میز
قلم را برمیدارم و مینویسم
شب به خیابان رفتم تا قدمی بزنم …….
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.