یک بعد از ظهر آفتابی و عالی برای رفتن به برکه!
مگه ادم دیگه چی میخواهد؟ تازه اونم با یک سبد پر از خوراکی چه بعد از ظهر قشنگی!
_مامان! تا شیرینی ها را از فر بیرون بیاوری من هم لباسم را می پوشم….
_میا!
_بله مامان
_ من نمی توانم با هات بیام باید تنها بری…
_ اما قول داد بودی که
هنوز حرفش تمام نشده بود که مادرش گفت : اما و اگر ندارد؛ من هم قول نداده بودم گفتم شاید بیایم.
میدانید اولش کمی ناراحت شدم؛ خب ولی بدون مامان بیشتر خوش میگذره !
پس با این خیال دفتر طراحی ام و سبد رابرداشتم و رفتم ،نزدیک برکه یک درخت بزرگ گیلاس که که یه جورایی پاتوق من بود شاخه هایش را باد تکون می داد !
به زیر درخت رفتم و دراز کشیدم دفترم برداشتم تکلیف هنری این هفته (کشیدن یک رویا) بود
من میخواهم یک مزرعه بکشم جایی یک در ان بزرگ شدم و عاشقش هستم و دوستش دارم!
چون یک رویا چیزی نیست یه بدست می اوریم چیز اس که دوستش داریم!
شاید امروز مادرم بد خلق بود و برنامه ریزی من را خراب کرد اما هیچ چیز کوچکی باعث ناراحتی من نمی شود:)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر
میتونست طولانی تر باشه .ولی به هر حال خوب بود