مردی را دیدم که در برابر مردی دیگر که روی ویلچر بود، برای اذیت و آزار او، حرکات موزون انجام می داد،
به مرد ویلچر نشین می گفت :
تو هم می تونی این کارو بکنی…؟
می تونی از جایی بپری…؟
اصلا می تونی راه بری…؟
مرد ویلچر نشین ناراحت شد و گویا زمین و زمان از دیدن این صحنه خشمگین شد،
ناگهان ماشینی که با سرعت در حال گذر بود، تعادل خود را از دست داد و به سمت آنها رفت….
سالها از این ماجرا گذشته است….
ویلچر نشین، هنوز روی ویلچر است.
اما آن مرد، قدرت نشستن روی ویلچر را هم ندارد….
سالهاست که بر روی تخت بیمارستان، بی حرکت دراز کشیده است…
و فقط اشک های چشمش، قدرت حرکت دارند
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.