روزی و روزگاری. فرد دانایی زیر درختی نشسته بود که یک جوانی به سراغ او امد از او پرسید تو به خاطر چه کار نکرده ای در حال استراحتی؟
فرد دانا که ناراحت شده بود ؛ اما با تکبر گفت : انسان وقتی کار بزرگی انجام می دهد هیچ وقت نمی آید تمام شهر را پر کند و لازم نمی داند که ان را برای دیگران توضیح دهد.
گفت من یک روز تو را کامل دیده ام تو کارهای بزرگی انجام دادی اما هیچ وقت کاری که باید انجام بدهی را انجام نداده ای تو همیشه مغرور و متکبر بودی و با هیچ کسی مهربان نبودی تو با دیگران هیچ موقع به خوبی و متانت رفتار نکردی.
در صورتی که خداوند بارها و بارها در کتاب خودش گفته یکی از راه های سعادت و خوشبختی در مهربانی و خوش رفتاری با دیگران است
ان روز فرد دانا و پر ادعا بزرگترین درس زندگی اش را یاد گرفت.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.