رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

رستگاری در نماز صبح

نویسنده: محمد امین معزی نژاد

روزی و روزگاری؛ مردی تبهکار مثل همه ی روزها و شب ها دنبال دزدی و جنایت بود. یک روز از
روزهای سال که مرد به دنبال دزدی از مغازه های اطراف شهر بود پیرمردی را دید سن وسال دار.
او جلوی مرد را گرفت و به او گفت ای جوان دانا چرا وقتی توانایی کارکردن را داری ومیتوانی
روزی حلال داشته باشی چرا روزی حرام را دوست داری و از دستمزد دیگران دزدی می کنی و
ثروت خود را به دست می اوری.
دزد گفت هی پیرمرد ساکت شو من حوصله شنیدن اراجیف را ندارم
بعد هم بدون توجه به پیرمرد به سرعت از انجا دور شد. حوالی ساعت 4صبح وقتی می خواست به
خانه برای استراحت برگردد صدای اذان را شنید انگار تا به حال ان صدا را نشنیده بود و یا شاید
هم به ان توجهی نداشت ولیکن ان صدا او را به حدی منقلب کرد که با خود گفت
امروز من دوباره متولد شدم و امروز دیگر دزدی نمی کنم من هیچ وقت به اندازه امروز خوشحال
نبودم و همه این ها را مدیون خداوند هستم

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد امین معزی نژاد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    محمد حسینی می گوید:
    8 دی 1401

    عالی بود بسیار عبرت آموز

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *