بابا جوری که انگار فکرمو خونده باشه گفت : ولی من فکر میکنم مسئله خیلی بیشتر از یک لامپ سوخته ست ؛ خودم بارها و بارها دیدم که وقتی یه لامپ سوخته رو تکون بدی یا جاشو عوض کنی ، روشن میشه ؛
گفتم : واقعنی !؟ نمیدونستم !
گفت : آره نباتم !
همه ی لامپایی که فکر میکنی سوختن ، واقعا نسوختن ؛
مثل خیاری که موز و نارگیل بهش میگن زکی ؛
اما توی ترکیب سالاد نقش اساسی داره !
یا زخمی که اگه تنها باشه ، پررنگ جلوه میکنه اما وقتی رفت قاطیِ باقیِ زخما ، میتونه یه خراش کوچیک به حساب بیاد .
آدما ام همینجوری ان بابا ؛
آدم خوبا همیشه نمیخوان خوب باشن ؛
بالاخره آدمن دیگه ؛ یه جایی کم میارن ، دیگه نمیکشن ؛ یه جاهایی دلشون میخواد بی توجه رد بشن و لبخند خشک تحویل دنیا بدن . گاهی میرسن به جایگاهی که بخوان روی کاناپه لش کنن و وقت بُکُشن !
آدم بدا هم همه جا بد نیستن ؛ یه جاهایی از اون همه وقیح بودن فرار میکنن ؛ خودِ کهنه شونو دور میریزن و میشن یه آدم نو ؛ هست وضعیت هایی که بخوان سرشونو تو بالش فرو کنن و با صدای بلند یه صفحه کتاب بخونن ؛
میشه تو بدترین جاها بهترین آدما رو پیدا کرد ؛
و میشه تو بهترین جاها بدترین آدما رو پیدا کرد ؛
واقعنی !
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
قربونِ خودم برم ! 🥲😂♥️