رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

عباس آقا

نویسنده: رسول اکتسابی

عباس آقا مردی بارون دیده و سختی کشیده است.
نشستم پای صحبت های عباس آقا، سفره دلش را باز کرد.
– عباس آقا چند سالت است؟
– 63 سال
– چند سال راننده هستی و چرا بازنشسته نشدی.
– من فرهنگی هستم و چند سال پیش بازنشسته شدم و حقوقم از ابتدا کفاف زندگیم را نمی داد.
از ابتدا علاوه بر معلمی، شغل دوم نیز داشته ام.
بچه اولم می خواست به دنیا بیایید، و شغلی بجز معلمی و کارگری بلد نبودم، صبح زود رفتم سر میدان کارگران، یه اوسای بنا اومد سر میدان، التماسش کردم!! که من را ببرد سرکار، بنا وقتی با التماس من مواجه شد، من را کنار کشید و از حالم جویا شد. وقتی برایش توضیح دادم، دلش سوخت و همراه خود برد.
اوسا محمد دوچرخه داشت و گفت می روم یخ بخرم، شما برو به این آدرس تا من بیایم.
ساختمان سه طبقه بود. بمن گفت می تونی شن با طشت بذاری روی شانه و یا سرت بیاوری بالا، گفتم بله، شن را داخل طشت می ریختم و از پله های موقت که با چند آجر با گچ روی سطح شیبدار زده بودند، شن را بالا می بردم، کار بسیار دشواری بود، یکساعت که گذشت به اوسا محمد گفتم چرا از قرقره استفاده نمی کنید!!
اوسا محمد گفت عباس آقا،خسته شدی؟!
به شما گفتم که نمی توانید کار بنایی کنی!!
به کتت نرفت و التماس هم کردی!!
حالا امروز کار ما را لنگ می کنی!!
به غیرتم برخورد، با خود گفتم هر طوری شده باید کار را انجام دهم.
تا ظهر هر جوری بود کار کردم.
هر کدام از کارگران دستمال نان خود را باز کردند و ناهار مختصری خوردیم.
در حین ناهار، رو کردم به اوسا محمد، گفتم قرقره کار را سرعت می دهد. امروز از من می گذرد، شما امتحان کن!
روز تمام شد، اوسا محمد گفت عباس آقا فردا هم می آیی، یا مزدت را بدهم.!!
گفتم می آیم، دیدم چهره اوسا محمد بحالت تعجب عوض شد.!!
حتما در ذهنش میگه عجب سخت جونی هست.!!
وقتی گفتم می آم، گفت فردا صبح، نصف قالب یخ بخر و بیاور!!
خرد و خسته رسیدم خونه، دوچرخه را گذاشتم کنار دیوار حیاط و دست و پام را شستم. خانم وقتی حال و روزم را دید، تعجب کرد و گفت کجا بودی؟!!!
گفتم سرکار بنایی، اونم شن کشی!!
سری تکان داد و گفت بهتر از این پیدا نکردی!!
مریض نشی،!!
فردا صبح یخ خریدم و اولین نفر خودم را رساندم سر ساختمان.
اوسا محمد که متوجه سحر خیزیم شد، خوشش اومد.
گفت متونی آجر بندازی بالا، گفتم چرا که نه!!
گفت بیا بالا،
امروز کارم ساده تر شد و برای اوسا آجر بالا می انداختم.
تابستان را کنار اوسا محمد کار کردم و مسئول یخ خریدن هم بودم.
رفتم تو بحر یخ فروش، فروشنده اسمش مجید بود.
با آقا مجید دوست شدم و از کار و بارش سوال کردم، راضی بود.‌
بفکرم افتاد منم یخ بفروشم.
مکانی سرگذر، زیر نظر گرفتم و یک دکه نقلی تهیه کردم.
با یک وانت سوزلیت توافق کردم که صبح زود برویم از کارخونه، یخ بخرم. اولین روز 15 قالب یخ خریدم که فقط 10 تاش فروش رفت. روی 5 تا قالب پلاستیک کشیدم.
صبح روز بعد 10 تا قالب بیشتر نخریدم، پنج قالب دیروز هم آب شده بود و نصف آن باقی مانده بود. از شانسم امروز مشتری بیشتر اومد و ظهر یخ ها تمام شد.
با افتان و خیزان در یخ فروش ماهر شدم و وانت پیکانی هم خریدم.
تابستان هم که تمام شد، یخ فروشی را ادامه دادم. صبح قبل از اینکه بروم سرکلاس می رفتم یخ از کارخونه می آوردم و یک مرد مسنی را گذاشتم سر دکه و ظهر بعد از کلاس یک راست می رفتم دکه و مقدار فروش را کنترل می کردم.
درآمد خوبی داشتم. همکاران لاپورت ما را داده بودند به اداره که معلم شما سر گذر یخ فروش است.
مدیر اداره من را احضار نمود.!!
– عباس آقا شنیدم سرگذر یخ فروشی داری؟ درسته؟
– بله آقا درسته،
– شما بفکر آبروی اداره نیستی؟
– مگه آقا چه کرده ام، دنبال روزی حلال هستم.
– بله، به پرستیژ معلم. نمی خورد که یخ فروشی کند!!!
– آقا، این چه حرفیه، دخلم به خرجم نمی خوره، مجبورم.
– به هر صورت عباس آقا،! این برای اداره خوب نیست، به شما تذکر می دهیم یخ فروشی را واگذار کن یا از معلمی استعفا بده!!
با فشارهای اداره، دکه را واگذار نمودم.
بعدها متوجه شدم برخی، از درآمد خوبم حسادت کرده بودند.
از پول فروش دکه و وانت یک پیکان دولوکس خریدم و مسافر کش شدم. داخل شهر کسی سوار ماشین شخصی نمی شد.
بین شهر مسافر کشی می کردم.
پلیس به مسافرکش های شخصی گیر می داد و هر هفته ماشینم توقیف و می رفت پارکینگ،!!
با این اوصاف مجبور شدم ماشین شخصی را بفروشم و تاکسی بین شهری بخرم.
سرویس همکاران شدم، صبح با هم می رفتیم روستا سرکلاس و عصر با هم بر می گشتیم. زمستان که میشد برف و باران به سختی کار رانندگی اضافه می کرد. بعد از باران با طلوع خورشید، مه غلیظی جاده را می پوشاند بطوریکه جاده را نمی دیدم و بعبارتی چشم، چشم را نمی دید.
یک روز بعلت غلظت زیاد مه، ساعت ده رسیدیم مدرسه، مدیر مغضوب داخل دفتر قدم می زد و غرغر می کرد. چهار نفری که وارد شدیم ، جواب سلام ما را نداد و گفت تا حالا کجا بودید. توضیح دادیم که بعلت غلظت زیاد مه و نداشتن دید کافی آهسته آمدیم تا تصادف نکنیم. به خرجش نرفت که نرفت و گفت غیبت شما را گزارش می کنم.
گفتم حالا که دارید غیبت ما را گزارش می کنید ما برویم.
رو کردم به سه همکار دیگر که دوتاش زن بودند که من دارم می روم، شما می آیید یا می مانید.
اونا هم گفتن باچی برگردیم، ما هم با شما بر می گردیم.
مدیر که دید اوضاع خراب تر شد، معذرت خواهی نمود.

فراز و نشیب های زیادی را تجربه کردم.
بین دو شهر نزدیک، مسافرکشی می کردم، مسافر بجز این دو شهر نیز جابجا می نمودم. حتی شهرهای مرزی
یه روز ایستگاه دور هم جمع بودیم که یک آقای با لباس بلوچی آمد.
گفت دربست ایران شهر می روید.
همکاران راننده، گفتند: نه، و هر کدام حرفی به هم زدند، به نوعی مسافر را مسخره نمودند.
مسافر گفت اگر نمی روید چرا مسخره می کنید.
به دلم افتاد کمکش کنم، گفتم چرا با اتوبوس نمی روید؟!!
گفت من زندان بودم و ده روز بهم مرخصی داده اند تا بچه ام را ببینم. روی مبلغ کرایه توافق نمودیم.
19 ساعت رانندگی کردم تا به ایران شهر رسیدیم.
دم در خانه بزرگی متوقف شدم، انگار منتظر ایشان بودند.
مسافر با استقبال گرم وارد خانه شد و من بیرون ماندم.
گفتم عجب اشتباهی کردم، کرایه را نگرفتم ، حالا حالا ایشان دورش خلوت نمی شود که بفکر من بیفتد.
داشتم خود را لعن می کردم که آقایی آمد کنار ماشین،
گفت شما عباس آقا هستید.
گفتم بله!!
گفتند برادرم از مردانگی شما تعریف کرده که 19 ساعت رانندگی کرده ای تا ما را خوشحال و چشم ایشان هم به جمال فرزندش روشن شود!!
ماشین را بیاورید داخل حیاط،
گفتم باید بروم.
گفت نمی شود، بعد از این همه رانندگی و خستگی ما اجازه نمی دهم برگردید.
بالاجبار ماشین را بردم داخل حیاط و من را به داخل اتاق مستقلی راهنمایی نمودند.
خانواده در شادی و سرور بودند، یکی از آقایان هم بطور تمام وقت در خدمت من بود.
شب را استراحت نمودم، باک ماشین را پر نمودند.
پیشنهاد جاسازی تریاک داخل ماشین را دادند و گفتند به شما هم محل جا سازی را نمی گوییم، به مقصد که رسیدی آدرس گیرنده را به شما می گوییم. بشدت ترسیدم و گفتم سرم را ببرید ولی اینکار را با من نکنید. از جدیت من شرمنده شدند.
توشه راه داخل ماشین گذاشتند. توصیه نمودند مسافر تا کرمان سوار نکن و اگر بین راه چند نفر راه را بستن ابتدا سرعت به علامت توقف کم کن ولی به قیمت زیر گیری آنها توقف نکن وگرنه ماشینت را می برند و شما هم آواره بیابان می شوی!!!
ترس تمام وجودم را گرفت و خود را لعن و نفرین می کردم که چه غلطی کردم. اونا که دیدند دارم قالب تهی می کنم، دلداریم دادند و گفتند بهر دلیل اگر دچار مشکل شدی بگویید از دوستان فلانی هستم. نگران نباش
ضمنا از کرمان هم اگر خواستی مسافر سوار کنی! مسافری را سوار کن که دست خالی باشد و همراه خود کیف و بسته ای نداشته باشد.
با دلهره و ترس مسیر را طی نمودم تا به منزل رسیدم.
– ببین برای یک لقمه نان حلال چه سختی ها را به جان خریده ام.
– درست می فرمایی
– من که دارم می شنوم، ترس ورم داشت!!
– عباس آقا، ممنون که با من درددل کردی و سختی روزی حلال را برایم روایت نمودی،
– خواهش می کنم، من هم خوشحال شدم و بعبارتی سبک شدم که یکی به حرفام گوش داد.
– عباس آقا، اگر اجازه بدهی داستان شما را در اختیار مخاطبین جوان قرار دهم تا قدر زندگی خود را بدانند.
– اشکال ندارد.
– جمله پایانی عباس آقا
– خدایا چنان کن سرنوشت کار که شما خوشنود باشی و ما رستگار

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رسول اکتسابی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    اعظم می گوید:
    12 دی 1401

    بسیار خوب
    درسته داخل جامعه ما مشکلات زیاد است باید اینقدر زرنگ باشی تا بتونی با روزی حلال زندگی را سپری کنی
    موفق وسربلند باشید

    پاسخ
  2. Avatar
    محبوبه علیپور می گوید:
    12 دی 1401

    عالی بود ،موفق باشید.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *