رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کمک یه دوست خیالی

نویسنده: سویل یوسفی

روزی از روزگاران قدیم ولی نه آنقدر قدیم مردی به مغازه ای می رود بعد از پیدا کردن و برداشتن انگشتری از ته انباری بدون اینکه صاحب مغازه بفهمه می زنه بیرون.
بعد از رسیدن به خانه به پسرش گفت که این انگشتر را در یکی از حراجی ها بفروشد و شایان لباس های مجلسی اش را پوشید و از خونه بیرون می زند. وقتی لبا مجلسی سیاهش را می پوشد چشم های آبی رنگش، موهای طوسی رنگ سرش و صورت کرمی اش با لباسش جور می شود؛ مثل یک نجیب زاده اصیل.
به هر حال ده دقیقه از رفتن شایان نگذشته بود که در خونه با لگد یه فرد باز شد رامین با تعجب به در شکسته نگاه می کرد. جوری که کم مونده بود چشم های آبی رنگش از حدقه بزنه بیرون واقعا اون مدل نگاه کردنش خیلی خنده دار بود جوری که موهای سیاه رنگ سرش داشتن سیخ سیخ می شدن.
ولی . . .
تعجب آن بعد از مدتی به ترس تبدیل شد چون روی در جنازه یه نفر بود. پشتش یه رد پا بود جوری که از بیرون آمده و خورده شده های استخوانش می شد فهمید؛ ضربه خیلی محکمی بود و از جاهایی که استخوان ها بیرون در آمده بود قطره قطره خون می چکید.
وایسا ببینم آن مرد موهایش طوسی رنگ است نگو که . . . اوه آره انگار اون مرد خود شایان است حیف شد لباس مجلسی اش واقعا خوشگل بود کاش امروز این را نمی پوشید.
رامین یه جیغ بلندی کشید تا حدی که گوشام درد گرفتن. اوه واقعا که رامین نمی تونی یکم آروم تر جیغ بکشی ؛ همین رو که گفتم نگاهم به در شد وایسا ببینم اونی که بیرونه کیه چرا انقدر عجیبه اصلا نمیشه دید. ولی الان که دارم کمی دقت می کنم می بینم که پاهاش نه پای انسان ،نه پای پری و نه پای جن ،شیطان و یا اجنه هیچ کودوم نبود بیشتر شبیه روح بود روحی که نه صورت داره نه گوشی نه چشمی فقط یه دهان باز که میان دندان هایش گوشت و لکه خون بود.
آرمین خشکش زده بود نمی تونست نه جیغی بزنه یا حرکتی کنه ثابت مانده بود. دقیقا مثل یک مجسمه.
روح یه قدم برداشت و وارد خانه شد و باز آرمین واکنشی نشان نداد وقتی کامل وارد خانه شد. فهمیدم که چقدر قد بلنده فکر کنم یه چهار متری می شد یا شایدم بیشتر ؛ بعد روح دومین قدمش رو برداشت . ولی از رامین حرکت یا صدایی نبود؛ سومین، چهارمین و . . . در دهمین قدم درست رو به روی رامین قرار گرفت بود ولی رامین نمی تونست حرکت کنه حتی نمی تونست صدای جیکی در بیاورد.
وقتی روح دهانش را باز کرد فهمیدم که زبانش خیلی بلند است جوری که آن را به دور گردن رامین پیچید و این دفعه رامین واکنش نشان داد؛ دستانش را روی روح گذاشت و برای زنده ماندن تقلا می کرد ولی موفق نشد که زنده بمونه وقتی روح گردن او را ول کرد جای سیاهی مانده بود جوری که انگار خودش خودکشی کرده ؛ وجنازه اش روی زمین داشت به من نگاه می کرد.
به هر حال باید جنازه های هر دو رو بردارم و جایی خاک کنم واقعا از این کار بدم می آید. ولی وقتی به جنازه دست زدم دستم از آن عبور کرد.
اوه درسته بعضی وقت ها واقعا یادم میره که من یه مرده هستم . همان دختری که توی انباری مغازه پدرش با دوست خیالی اش که یک روح بود بازی می کرد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سویل یوسفی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *