رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

رویایی شیرین اما تلخ

نویسنده: باران حسینی مقدم

سکوت، رنگ عمیقش را بر دیوار اتاق پاشیده بود.
و من طبق معمول داشتم کتاب می‌خواندم، که در با ناله باز شد.
سرم را بالا آوردم، و دیدم فردی با قد بلند و چشمانی سبز رنگ با موهایی گندمی جلوی در اتاق من ایستاده است.
او بالاخره بعد از ده سال برگشته بود.
نمی دانید چقدر رویایی بود و من در آن لحظه احساس می کردم که دنیا را به من داده اند.
به سمت من آمد و مرا در آغوشش گرفت. اخ که چقدر دلم هوای آغوشش را کرده بود با آن عطر تلخی که روی پیراهنش بود.
چشمانم را باز کردم.
صبح شده بود و من به طبقه پایین رفتم و او با همان انرژی و شادابی قدیمی گفت:«صبح بخیر، صبحانه آماده است»و من سری تکان دادم و رفتم پشت میز نشستم.
بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و مشغول نوشتن شدم، که او وارد شد و گفت:«ناراحتی؟»و من بعد از کمی مکث کردن پاسخ دادم:«نه من! من فقط انتظار نداشتم که بعد از این همه سال پیدایت شود»و او بی آنکه کلمه ای حرف بزند اتاق را ترک کرد.
باید بگویم آن روزی برادرم بعد از ده سال به خانه برگشته بود مثل اولین صبح بعد از جنگ زیبا بود اما غمگین.
حاضر شدم و داشتم کفشم را می پوشیدم که _گفت:«کجا میروی؟»
+ بیرون
_ صبر کن باهم برویم
بعد کت خاکستری رنگش را به تن کرد و آمد.
همانطور که داشتیم راه می‌رفتیم گفت:«کجا می‌رویم؟»و من در جواب فقط یک کلمه گفتم:«کتابخانه»
و بعد از کمی راه رفتم به کتابخانه رسیدیم و من کتاب را از کیفم در آوردم و مشغول خواندن شدم.
و برادرم بعد از کمی غیبت، سر میز مطالعه آمد و پرسید:«می دانی چرا کتاب شازده کوچولو را برداشتم؟»
پاسخ دادم:«نه! چرا؟»
بعد از کی تأخیر پاسخ داد:«مرا یاد آن شب هایی می اندازد که پدر برایمان این کتاب را می خواند تا ما خوابمان ببرد»بعد هردو مشغول خواندن کتاب هایمان شدیم.
و ناگهان با صدای کتابخانه دار به خود آمدیم و متوجه شدیم که نیمه شب شده و بعد هر دو خسته به خانه برگشتیم.
با صدای رعد و برق شدیدی از خواب پریدم.
پیشانیم عرق کرده بود، به طبقه پایین رفتم که ببینم برادرم در چه حالیست که ناگهان دیدم او نیست نه خودش هست نه وسایلش و بعد یادم آمد که برادرم من ده سال پیش فوت کرده بود.
با خودم گفتم:«پس اینها که من دیدم همه خواب و رویا بود؟»حال با رفتن دوباره او من غمگین بودم و گویی آسمان هم مانند من غمگین است و به هوای او اینطور غم انگیز می بارد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: باران حسینی مقدم
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *