رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ساعتت را کنار بگذار

نویسنده: عاطفه حیدری

عادت به بدقولی نداشتم به اندازه موهای سرم دغدغه داشتم همیشه برای همه ی کارها استرس داشتم به وقت زمانم اهمیت زیادی میدادم همیشه خودم عقب تر از بقیه می‌دانستم.سعی میکردم از تمام زمانم استفاده ببرم و با این تفکر خودم رو آدم دقیق منضبط می‌دانستم خب بی راه هم نمیگفتم یک آدم منضبط همین خصوصیات را دارد.
تمام بچه ها شرکت من را به وقت شناسی می‌شناختند اول از همه وارد شرکت میشدم سرساعت یا دیر تر از همه ازشرکت خارج میشدم برای همین پاداش های زیادی سر سال دریافت میکردم خب اینطور خودم را برای موفقیت آماده میکردم،
حرف جدیدی نیست برای همه ما موفقیت اینطور ترجمه شده.
برای ماه آینده مدیر شرکت ماموریتی را بمن داد که اگر موفق میشدم به شدت به رتبه بندی جایگاهم مرتبط میشد با تمام توانم همه کارهایم به بهترین شکل انجام می‌دادم حتی گاهی همکارانم کارهای عقب مانده هایشان بمن میدادن که با کمال میل قبول میکردم خب من آدم منضبطی هستم دوستدارم تمام وقتم را با کار تلاش سپری کنم لحظه ای را در این 10 سال حدر ندادم‌،آنقدر وقتم پر بود زمانی نداشتم به زندگی متاهلی یا گردش تفریح بگذرونم به خودم قول موفقیت داده بودم،
به هر حال زندگی متاهلی زمان وقت می‌خواهد که من ندارم.
یک ماه گذشت..زمان ماموریت کاری من رسید که تمام سرنوشت من در این ماموریت بود،با تمام انرژی توانم آماده سفر شدم منشی شرکت بلیط پروازم را آماده کرد زمان پرواز بمن اعلام کرد چمدونم آماده کردم.منتظر تاکسی شدم به طرف فرودگاه بروم، طولی نکشید تاکسی رسید با کلی شوق البته کمی استرس راهی شدم هوا جوی زیاد جالب نبود،به هر حال چیزی مانع سفر من نمیشد به فرودگاه رسیدم زمان پروازم 1 ساعت تاخیر داشت،بعد از اعلام یکساعت تاخیر با اعلام بعدی علت جو هوا 7 ساعت تاخیر را اعلام کردن،!و بعد از آن کنسلی پرواز
آب دهانم قورت دادم سیاهی جلو چشمانم میرفت نمیدانستم چیکار کنم تمام پرواز ها کنسل شده بود با منشی تماس گرفتم کنسلی پرواز توضیح دادم،منشی پیشنهاد داد که با قطار بروم.
اولین تاکسی سوار شدم به طرف قطار رفتم اولین بلیط خریدم اینجا شانس یا من همراهی کرد قطار با هر چند سرعت کم من را به جلسه دوشنبه میرساند،کوپه مخصوص گرفتم خیلی خوش نداشتم با کسی همسفر شوم.
احتیاج به کمی استراحت داشتم کمی خودم مرتب کردم چای بیسکویتی خوردم قطار حرکت کرد خیلی خوشحال بودم که حداقل قطار منو میرسونه…100کیلومتری که قطار رفت ایستاد گمان کردم مشکل کوچکی رخ داده همینطور منتظر بودم قطار حرکت کنه دوساعتی گذشت،مهماندار قطار در کوپه من رازد اطلاع داد که اتفاق خاصی نیست خونسردی خودم را حفظ کنم ،همینطور نگاهم به عقربه ها ساعت بود که چقدر زمانم بیهوده میره تمام بدنم استرس داشت احساس می‌کردم تمام وقتم رفته ساعت ها را از دست دادم به بیرون از کوپه رفتم خانواده های دیدم که با خنده خوشحالی از ایستادن قطار بیرون از قطار برف بازی میکردن و هر کسی از وقفه قطار به نحوی مشغول شادی میکرد بجز من پیر مردی که با محاسن سفید خوش روی نگاهی بمن کرد گفت میدانم جوان ناراحت مسئله کاری خودت هسی ولی بجای این همه استرس ناراحتی نگاهی به اطرافت بنداز ببین حکمت خداوند را چه جای زیبای قطار ایستاده ثانیه ها گاهی بی اهمیت ترین مسئله هستند ساعتت کنار بذار لحظه ای بدون توجه به زمان لذت ببر زندگی همین ثانیه های خوشحالی است…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: عاطفه حیدری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *