رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

توهم

نویسنده: مائده حشمت

خسته و کوفته فقط به خدا التماس کردم که کلید، توی شلوغی کیفم دم دست باشد. زیپ کیف را که باز کردم کلید را دیدم. این هم نعمتی بود دیگر.
مثل هزار نعمت دیگر که گمان می کنیم کوچک هستند اما اگر نباشند بزرگیشان حس می شود.
کلید را که در قفل چرخاندم، در با صدای چیکی باز شد.
صاحب خانه ام که پیر زنی هفتاد ساله است، نشسته بود لب باغچه. دستش را آرام روی گلبرگ سفید یاس های باغچه اش می کشید.
سنگ فرش های قدیمی حیاط را آرام طی کردم و پشت سر پیرزن ایستادم. او آنقدر شبیه مادربزرگم بود که عزیز صدایش میزدم.
پنجره های خانه عزیز شیشه های رنگی داشتند. این شیشه ها آفتاب را رنگ آمیزی می کردند. خانه گرچه قدیمی بود، اما حس و حال خوبی داشت.
خدا می داند آن گلدان های رنگارنگ لب حوض کوچک حیاط و آن پیچک های روی دیوار، چقدر خانه را خواستنی می کردند.
قیافه ام را با یک لبخند، کمی قابل تحمل کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: سلام عزیز!

صدایم را نشنید. مثل همیشه احتمال دادم که سمعکش را فراموش کرده. تصمیم گرفتم بروم سمت اتاق خودم که ناگهان صدای پیرزن وادار به ایستادنم کرد.
سلام امیر… حالت چطوره؟
اومدی بهم سر بزنی؟

گفتم: امیر؟ امیرکیه؟ من مریمم عزیز!

پیر زن بدون توجه به من لب زد:
بیا بشینیم توی ایوون امیر….. بیا یکم با هم حرف بزنیم…. امیر! بذار تا حقیقت رو بهت بگم. بعد این همه سال برای شنیدنش اومدی. نه؟

بعد هم عصایش را برداشت و به سمت صندلی چوبی زهوار در رفته اش در ایوان رفت.
به سمتش رفتم. نگرانش شده بودم!
گفتم نکند چیزی اش شده. شاید هم قرص هایش را جابه جا خورده. آخر من با آن موهای بلند و شال قرمز کجایم به یک پسر می خورد که امیر صدایم می کرد؟

نشستم لب ایوان. درست در یک متری صندلی.

نگاه پیر زن صاحب خانه عجیب بود. در نگاهش خستگی بود.
لب زد:
از وقتی پدرت مرد رفتی. هیچ وقت به حال مادرت فکر نکردی؟ نگفتی منِ پیر زن بدون تو چیکار کنم؟

_عزیز من…
نگذاشت ادامه دهم.
_عباس…. پدرت…. همونی که به خاطرش مادر پیرت رو ول کردی و رفتی…. اون شب داشت خواهرت رو می کشت.

این بار فقط نگاهش کردم.نگاهی که فکر کنم همراه با تعجب و ترس بود!
_داشت زهرام رو می زد…. بچم نمیخواست با اون مرتیکه عوضی عروسی کنه. گناهش چی بود؟دخترکم چی کم داشت مگه؟چرا باید عروس اون نامرد می شد؟ چرا باید جوونیش رو می ذاشت پای اشتباه بابات؟

چشمان پیر زن پر از اشک شدند. خیلی ترسیدم. این پیرزن همان عزیز همیشگی نبود.
قطره اشکی روی گونه اش غلتید.

_ اون وحشی…. اونی که به خاطرش منو ول کردی اون شب باعث شد زهرا از خونه فرار کنه….اون باعث شد دخترم بره زیر ماشین….. من با چوب زدم تو سرش که از دخترکم دفاع کنم……. مگه ندیدی که مست بود؟باید زهرا رو از زیر دستش فراری می دادم….باید نجاتش می دادم…. مگه ندیدی که مثل همیشه کوف و زهر ماری خورده بود؟

فریاد زد:
ندیدییییی؟

بعد ادامه داد: من نمیخواستم باعث مرگش بشم… نمی خواستم امیر

ایستادم و به سمتش رفتم……. نفس هایش تند شده بود.

چشمانش را بست.مژه هایش از اشک خیس بودند که آنطور در نور می درخشیدند. چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم.
حرکتی نکرد. دیگر چیزی نگفت.

نگران شدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و آرام تکانش دادم:
عزیز.. عزیز خوبی؟
چشمانش را باز کرد. این بار پر از تعجب بودند!

_سلام دخترم… کی اومدی مریم؟
تعجب کردم،نه! خیلی تعجب کردم…. ادامه داد:

_فکر کنم خیلی وقته خوابیدم.

_چی؟ آره… یعنی نه… یعنی…

عزیز خندید و گفت:
_فکر کنم خسته ای. بذار برم دوتا چایی بریزم بیارم با هم بخوریم. تو این هوا می چسبه.

بعد هم از روی صندلی اش بلند شد و آرام آرام دور شد….

دیگر هیچ وقت درباره امیر، زهرا و عباس حرف نزد. هیچ وقت هم مرا با کسی اشتباه نگرفت.
درست یک هفته بعد از آن ماجرا وقتی وارد خانه شدم دیدم از روی صندلی اش روی زمین افتاده وقاب عکسی در دستانش است.
نزدیکش که رفتم زانو هایم توانشان را از دست دادند.
… دستانم شروع کردند به لرزیدن….. پیرزن، نه… عزیز مرده بود…. چشمانش را برای همیشه بسته بود…. انگار قهر کرده بود…. مثل بچه ها…. فقط به جای عروسک قاب عکسی را در آغوش گرفته بود…

در مراسم تدفین عزیز هیچ کس نبود جز من و چندتایی از همسایه ها…. خیلی اشک ریختیم…. پیرزن به گردن همه ی ما حق داشت…. همه ی همسایه ها دوستش داشتند…. با مهربانیاش باعث شده بود حالا در غربت و تنهایی به خانه دومش نرود….. مثل عزیز خودم، مهربان و دوست داشتنی بود….. با موهایی سراسر سفید، پوستی رنگ و رو رفته و چشمانی عسلی رنگ که حالا دیگر زیر خاک بودند.

دو هفته پس از مرگش توانستم آدرس شخصی با نام امیر را در صندوقچه قدیمی عزیز پیدا کنم…. آدرس درست بود….پسرش را پیدا کردم.همانی که مرا با او اشتباه گرفته بود….. وقتی از مرگ عزیز گفتم و اخم صورتش را دیدم دلسرد شدم….حتی ذره ای غم هم نبود….همه اش از عصبانیت بود…. می گفت هیچ وقت مادری نداشته…… می گفت برایش مهم نیست که عزیز فوت کرده……

آن روز خیلی ناراحت شدم. قاب عکس را در سینه امیر کوبیدم… بعد هم با عصبانیت و ناراحتی فریاد زدم:

_تو لیاقت مادری مثل اونو نداشتی…..اون بیچاره با این قاب عکس تو دستش فوت کرد….. عکس توِ لعنتی و بقیه خانوادته…..
بعد هم مستقیم به سمت خانه عزیز رفتم. وسایلم را جمع کردم…. گل هارا برای آخرین بار آب دادم….بعد هم مثل عزیز نوازششان کردم…. کلید را گذاشتم روی جاکلیدی رنگی عزیز و آن خانه را ترک کردم.

دیگر هیچ وقت به آن خانه نرفتم……هر وقت دلم تنگ می شود میرم سر قبر عزیز…..آبی روی سنگ قبرش می ریزم و شاخه گلی برایش میگذارم…. عزیز خیلی گل دوست داشت.
امروز اما شاخه گل من تنها نیست. رز سیاهی روی قبر پیرزن پرپر شده….. نمیدانم، اما ای کاش این رز سیاه نشانه آشتی باشد… نشانه آشتی پسر عزیز!

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مائده حشمت
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *