رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

حمید

نویسنده: رسول اکتسابی

دهم دی هست و حمید طبق روال هر روز صبحونه رو خورد و کتاب‌هاشو برداشت و به دبیرستان رفت. دبیرستان ساعت دوازده تعطیل میشد و حمید برای ناهار می‌اومد خونه، اما امروز نیومد، خیلی نگرانش شدم!! مرتب با خودم تکرار می‌کردم حتماً کاری براش پیش اومده و داخل دبیرستان از بوفه چیزی خریده و خورده. برای رسیدگی به مادرم راه افتادم برم خونش. مادرم دوساله که بعلت سکته مغزی سمت چپ بدنش از کار افتاده و نیازهای اولیه از جمله سرویس بهداشتی را نمی تونه به راحتی بره و باید براش لگن بیاریم. رسیدم خونشون و تا ساعت پنج پیش مادرم بودم. برگشتم خونه حمید هنوز نیومده بود!!! نماز مغرب و عشاء رو هم خوندم، دلشوره داشتم!! رسول رو فرستادم دنبال حمید، رفته بود بسیج مسجد جامع کبیر که بیشتر اوقات حمید اونجا می‌رفت و بچه‌ها گفته بودند که حمید امروز به جبهه اعزام شده و کتاب‌هاشو بهش داده بودند.
با خودم گفتم خدایا چکار کنم!! تصمیم گرفتم با عباس برادرم مشورت کنم و قرار شد فردا صبح عباس به اتفاق رسول پسرم به پادگان فسا بروند و حمید رو منصرف کنند!! عباس و رسول رفتند و بدون حمید برگشتند. اونا تعریف کردند که :

– صبح اول وقت از دژبانی پادگان قرار ملاقات با حمید رو درخواست کردیم و اونها گفتند در حال آموزش هستند و فعلاً امکان ملاقات ندارند و باید تا ظهر صبر کنید. ظهر که شد حمید رو دیدیم. حمید به ما گفت:
– از مادرم حلالیت بطلبید و بگید چند روز می‌رم و برمی‌گردم و دین خودم رو به وطن ادا می‌کنم، به مادر بگید نگران نباشه!!!
بعد از آموزش فشرده در فسا به شیراز مقر صاحب الزمان(عج) اعزام شدند. از محمد عموی ناتنی حمید که شیراز منزلش بود خواهش کردم با حمید صحبت کنه و او رو از رفتن منصرف کنه.
زن محمد گفت:
– با محمد رفتیم مقر صاحب الزمان (عج) و حمید رو ملاقات کردیم. به حمید گفتیم، داداشت رضا زخمی و پدرت کویت هست، شما بزرگ خانواده هستی و الان خدمت به مادر برای شما واجب تر هست. ضمن اینکه شما تازه گوش ترو عمل کردی و با سروصدای توپ و تانک تو جبهه بدتر هم میشی!!!
زن محمد می گفت هرچی من و محمداصرار  کردیم، حمید مصمم تر میشد و همون موقع از بلندگوی مقر اعلام کردند رزمندگان گردان کمیل سوار اتوبوس بشن!!! حمید دست عموشو رها کرد و برامون دست تکان داد و با عجله از ما خداحافظی کرد!!
رزمندگان گردان کمیل خط شکن بودند و بطور مستقیم خط مقدم می‌رفتند. عملیات کربلای پنج آغاز شده بود و نیروهای تازه نفس رو جایگزین بچه‌های عملیات شب می‌کردند!! حمید کمک آرپیچی چی زن بوده و گلوله ها رو برای آرپیچی زنها تأمین می‌کرد!!

پشت پنجره ایستادم و به حیاط نگاه می‌کنم و با خودم میگم:
– حمیدم بیست دی ماه شهد شیرین شهادت رو نوشید و آسمانی شد و نمره بیست رو از مکتب درس امام حسین علیه السلام گرفت و از امتحان دنیا قبولی دی ماه رو بدست آورد.
هشت روز طول کشید تا جنازه اش به نی ریز برسه. پدر حمید کویت بود، از مسئولین خواستیم که جنازه حمید رو نگهدارند تا پدرش بیاد! مسئولین گفتند:
– تعداد شهدا زیاد و ظرفیت سردخانه کم هست و جسد حمید سوخته، بهتره که پدرش جنازه رو نبینه!!! جنازه حمید رو به من هم نشان ندادند!! فقط رضا و رسول اونم با اصرار رفته بودند و جنازه مطهر حمیدم رو دیده بودند که بعدها بهم گفتند جسد حمید کاملاً سوخته بود!!!!
حمید
بیست و هشت دی ماه با دوستان همرزمش در صحن امامزادگان شهرستان به خاک سپرده شد!! پدر حمید روز سوم خاک سپاری، نی ریز رسید و از در، سمت رودخانه واردش کردند تا با حجله و عکس حمید روبرو نشه!!! رضا و رسول رفته بودند به استقبال پدرشون، پدر زمین میشینه و میگه:
– حمید کجاست؟ !!!چرا حمید نیومده استقبالم!؟
آن لحظه است که متوجه شهید شدن حمید میشه!!
بعدها پدرش تعریف کرد که اصلاً بفکرم خطور نکرد که برای حمید اتفاقی افتاده است!!! احتمال شهید شدن رضا را که سرباز بود می‌دادم!!
احمد که آرام گرفت، تازه به این فکر افتاد که کی تشیع جنازه است!!؟ به او گفتند که امروز سومین روز خاک سپاری حمید هست!! پدر حمید سرش رو به سمت آسمان بلند کرد و گفت:
– حمید خوبم، پسرم، دیدار به قیامت، خوشا بحالت الان پیش عمویت علی هستی!!
داغ فرزند سخت است اونم جوون، اونم جوون  خوش اخلاق و دوست داشتنی و با محبتی مثل حمید!!! برای تأمین هزینه‌های مراسم حمید، تمام پس اندازمان تموم شد و مقداری هم قرض کردیم و همسرم مجبور شد بعد از نود روز اقامت در نی ریز به کویت برگرده. همسرم در کویت کارگری انجام میده و روزی حلال برامون تهیه می کنه!!
گذر زمان از داغ حمید کم نکرد هر روز داغ دلم تازه تر میشد و باید می‌رفتم سر قبرش تا آرام بگیرم!! حمید از بچگی آرام،  شیرین و شوخ طبع بود
. اون دو سال تموم شیر خودم رو خورد و بچه بسیار آرامی بود. فقط برای خوردن شیر از خواب بلند میشد و بعضی وقت‌ها خودم اون رو بیدار می‌کردم تا شیر بخوره!! کودکی اش هم، بچه آرامی بود!! خیلی خوش لباس و خوش تیپ بود. سال شصت و دو براش یک موتور سیکلت هوندا خریدیم. اینقدر مراقب این موتور بود که هر روز انرو تمیز می‌کرد و قدر داشته‌های خودش رو می‌دونست!! تابستون‌ها در مغازه داییش غلامرضا شاگردی می‌کرد و داییش اون رو خیلی دوست داشت. یک دوچرخه بیست و شش از کویت براش آورد که کار بسیار سختی هست و علاقه شدید به حمید، سختی رو برای او قابل تحمل کرده بود! همیشه غلامرضا این رو می‌گفت که حمید رو به اندازه بچه خودم دوست دارم و با آوردن یک دوچرخه این رو ثابت کردم!! بعد از شش ماه که از شهادت حمید گذشت، روزی برادرم عباس با ناراحتی وارد حیاط شد و مستقیم رفت سر موتورسیکلت حمید و روغن موتور را بازدید کرد!! متوجه شد روغن موتور سیاه و کثیف هست!! دیدم داره گریه میکنه، گفتم:
– چی شده کاکا؟!!
گفت:
– علی آباد خانه پدر خانمم بودیم، بعد از ناهار چرتی زدم، حمید بخوابم آمد و گفت به رسول بگو روغن موتور رو عوض کن! به محض بیدار شدن، بچه‌ها رو سوار کردم و برگشتیم و مستقیم اومدم منزل شما و دیدی که یک راست رفتم سر موتور و‌روغنش رو چک کردم!! با دیدن روغن و سیاه بودن آن متوجه شدم رویایم صادق بود!!
حمید بخواب زن دائیش گل افروز هم رفته و گفته:
– به مادرم بگید اینقدر ناآرامی نکنه!! پسری به دنیا میاره که اسمش رو حمید میگذاره!!!
بعد از یکسال که از خواب گل افروز گذشت، خدا بهم پسری داد و نام اون رو حمید گذاشتیم. الان در شناسنامه من و پدرش دو تا اسم حمید هست. دوسال اول تولد نوزاد، سرگرم بزرگ کردن او بودم و کمتر به یاد حمید شهید می‌افتادم!! نوزاد که بزرگ شد و کلاس اول رفت، درس‌هاش رو خوب یاد نمی گرفت و معلمش نگرانش شد با توصیه ایشان به روانشناس معرفی مان کردند!! روانشناس از جریان زندگیم سؤال کرد و دلیل افت تحصیلی حمید رو نوعی دوگانگی ذهنی که وارد ذهنش شده تشخیص داد!! حمید میگه اگر من حمید هستم، این قبری که مادرم پیشش میره کیه؟ !! چرا مادرم اون رو بیشتر از من دوست داره؟!!
با تأکید پزشک، رفتن به سر قبر را کم کردم و اگر هم می‌خواستم برم، حمید کوچک رو نمی‌بردم. بعبارتی به حمید کوچک توجه و محبت بیشتری نمودم!!

 

نویسنده: رسول اکتسابی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

5 نظرات

  1. Avatar
    محبوبه محمد علی پور می گوید:
    2 بهمن 1401

    روحش شاد و یادش گرامی

    پاسخ
  2. Avatar
    علی اکتسابی می گوید:
    2 بهمن 1401

    بسیار زیبا و دلنشین
    داستان رو که خوندم تمام خاطرات کودکی مانند فیلم برام تکرار شد و با اینکه در زمان شهادت حمید عزیز پنج سال بیشتر نداشتم اما روزهای سختی بود تماما در ذهنم نقش بسته است و با اشک داستان را پایان دادم .
    واقعا داستان با جزئیات و زیبا بود و خاطره روزی که حمید عزیز صبح زود کتابهایش رو برداشت و اون زمانها که کیف آنچنان رسم نبود یه کش دور آنها پیچید و پایش را گذاشت روی سکوی پنجره داخل حیاط و پاشنه کفش رو کشید و برای آخرین با با من خداحافظی کرد هرگز از جلو چشمانم پاک نمی شود . یادت گرامی و راهت پر رهرو برادر شهیدم

    پاسخ
  3. Avatar
    عسل جعفر زاده می گوید:
    2 بهمن 1401

    بسیار زیبا بود مادران شهید فرشته عزیز خدا برروی زمین هستند

    پاسخ
  4. Avatar
    زهره مجاهدی می گوید:
    2 بهمن 1401

    عالی بود

    پاسخ
    • Avatar
      سمیه جعفرزاده می گوید:
      2 بهمن 1401

      مادر شهید دست کمی از مقام خود شهید ندارد. فقط مادرانی که فرزندی از دست داده اند می دانند که همراه با فرزند نیمی از جان و پیکر آنها هم به زیر خاک خواهد رفت. مادران شهدا وقتی فرزندشان شهید می شوند، از نظر من خود نیز آسمانی شده و قسمتی از بهترین درجات بهشت نصیب آنها می گردد

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *