“روی پشتبام ایستاده بودم و با ترس به زمین زیرپایم نگاه میکردم؛ ماشینها به سرعت در رفتوآمد بودند و مردم مانند یک مورچه بودند که میتوانستم لهشان کنم.
میخواستم بپرم؛ چون زندگی برایم مانند یک جهنم شده بود.چونکه احساس میکردم به هدفهایم نرسیدم. اما بیشتر از همه از آیندهای که نمیتوانستم برای خودم پیشبینی کنم میترسیدم.
میخواستم بپرم، ولی میترسیدم؛ همچنان ایستاده بودم به امید اینکه خانوادهام نامه را خوانده باشند و برای کمک به من بیایند.
شاید باید از این کار دست میکشیدم؛ باید با مشکلات دستوپنجه نرم میکردم و برای هدفهایم میجنگیدم. اما… اما… نه! من از زندگی کردن میترسیدم.
آنجا با ترس ایستاده بودم؛ نمیدانستم چهکاری باید انجام بدهم. بازهم منتظر بودم شخصی دیگر بیاید و به من کمک کند.
اشکهایم را که جاری شده بودند با پشت دستانم پاک کردم.
اگر میپریدم، چه کسی به سگم غذا میداد؟چه کسی کتابهایم را میخواند؟ چه کسی نوشتههای ناتمامم را میخواند؟شاید برای هیچکس اهمیتی نداشتم؛ حتی خانوادهام.شاید من همان فرزند ناخواستهای بودم که پدرم میگفت. شاید حق با مادرم بود و من بیعرضه بودم. اما… اما نه! آنها هیچچیزی نمیدانند؛ از افکار درهم من بیخبرند و نمیدانند چطور به برنامههایم گند زدهاند! آنها فقط به خودشان اهمیت میدهند.
آنجا ایستاده بودم و به پریدن فکرمیکردم؛ تا اینکه در باز شد و صدای قدمهای آهستهای به گوشم رسید. انگار سعی میکرد مخفیانه راه برود؛ اما برای مخفی ماندن باید کفشهایش را درمیآورد.
درست زمانی که خواستم برگردم و اورا ببینم، سمت من دوید و هلم داد.
نتوانستم چهرهاش را ببینم. اما دیگر اهمیتی نداشت، چونکه من داشتم سقوط میکردم. به سرعت سمت زمین میرفتم و باد با کتم میرقصید.
من داشتم سقوط میکردم! زندگی من داشت به پایان میرسید!
تاپ.
باز روی زمین افتادم؛ دوباره از تخت بهروی زمین افتادم! آه.
بدون اینکه چشمهایم را باز کنم به تخت برگشتم و پتو را روی خودم کشیدم.
سپس دوباره به خواب رفتم؛
آه. باز روی پشتبام بودم. چرا نمیتوانستم چهره کسی را که مرا هل میداد ببینم؟
اینبار صدای زنگ ساعت مرا بیدار کرد.
12:٠٠
اوه، لعنتی! برای کار دیرم شده بود!
از جایم بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم
چراغ را روشن کردم و سپس چهرهام را دیدم؛
روی صورتم رد خراش بود.
چهرهام انگار که با باد شدیدی برخورد کرده باشم آویزان بود.
نکند من واقعا خودکشی کرده بودم؟
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
واقعا داستان قشنگی بود
افرین!
ممنونم دوست عزیز.