رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

افسانه لولوکاپا

نویسنده: مهشید کاظمی

آقای بِی کوک، پشت میزی در طبقه دوم ساختمان پلیس در دفتر کارش نشسته بود. او کمیسر جنایی شهر بود و به تازگی بر سر حل پرونده ای به مشکل برخورده بود. یک میز بزرگ دیگر درست کنارش قرار داشت که متعلق به همکارش باپ  بود. صدای داد و فریاد از پایین ساختمان به گوش می رسید و او دو دستش را روی شقیقه اش گذاشته بود و سرش را در دسته ای کاغذ فرو برد ولی یک کلمه از آن را نمی فهمید. پرونده بسیار عجیب بود. مشتش را روی میز کوبید و چشمانش را با دست مالید.
صدای قدم های سریعی از پشت در دفتر کارش شنیده می شد. چند لحظه بعد در با شدت باز شد و همکارش باپ همراه کوتوله ای وارد اتاق شد. آقای بِی کوک سر بلند کرد و به او که با وجود شکم بزرگش به سختی نفس می کشید گفت: باپ… چه خبر شده اون پایین. مردم رو متفرق کن. اون کوتوله کیه؟ از کجا آوردیش؟
کوتوله لباس های عجیبی به تن داشت و به موهای بلند بافته اش سنگ های رنگی آویخته بود.
باپ جلو آمد و گفت: نمی دونی بیرون چه غوغاییه بِی… اگه کسی جلو خبرنگارا نایسته علیه پلیس شورش راه می ندازن. و ضربه ملایمی به شانه کوتوله زد و همین کار او باعث شد پاهای او تا بشود. او کلاه لبه پهنی به دست داشت و مدام آن را در دستانش می چرخاند.
باپ گفت: گوش کن بِی… این کوتوله اسمش باب پیز… پیز… حالا هر چی. حرفای عجیبی میزنه. آوردمش پیش تو گفتم شاید حرفاش بدرد پرونده بخوره.
بِی کوک نگاهی به سرتاپای کوتوله انداخت و پوزخندی زد و گفت: چرا فکر کردی این کوتوله میتونه کمکی بکنه. یه نگاه به سرتاپاش بنداز.
باپ انگشتش را بالا آورد و گفت: تو فقط گوش بده ببین چی میگه. ما باید هر احتمالی رو در نظر بگیریم. اینو خودت همیشه به ما می گفتی. شاید حرفاش کمی عجیب بنظر برسه ولی ارزش شنیدن رو داره. اون خبرنگارا برای پلیس آبرو نذاشتن.
بِی کوک دهانش را باز کرد و ابرویی بالا انداخت و بعد با اکراه رو به کوتوله گفت: خب… بگو ببینم چی می گی. سپس دستانش را در هم قفل کرد و گفت: البته شما کوتوله ها به مزخرف گفتن عادت دارین. شماها توی ردیف اول متهما هستین بعد انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت: همین الان بازداشتگاهم پر کوتوله ست. اگه مزخرف بگی و بخوای وقتمو هدر بدی تو رو هم می فرستمت پیششون.
کوتوله با ترس نگاهی به باپ انداخت و آب دهانش را قورت داد؛ صدای نعره ای از پایین ساختمان بلند شد. بِی کوک نگاه پرسشگرانه ای به او انداخت.
کوتوله به گوشه میز کمیسر نگاه می کرد و کلاه در دستانش می چرخید، او گفت: ش… شا… شاید حرفایی که می خوام بزنم، برات عجیب و خنده دار باشه ولی موضوعی هست که شما از وقتی اومدین تو شهرمون نادیده ش گرفتین. اینجا فرهنگ، تاریخ و افسانه های خودشو داره.
بِی کوک با اوقات تلخی گفت: باز شروع شد. تاریخ، افسانه فرهنگ. پس فکر کردی ما از پشت کوه اومدیم و هیچی حالیمون نیست.
اخم های کوتوله در هم رفت و در حالیکه هنوز کلاه را در دستانش می چرخاند گفت: من همچین چیزی نگفتم ولی چیزایی که قراره بگم به تاریخمون ربط داره.
بِی کوک گفت: به موضوع ناپدید شدن 27 بچه هم مربوطه؟
کوتوله نگاهش را به پنجره دوخت. دیگر کلاه را نمی چرخاند ادامه داد: بله مربوط میشه. اینجا سرزمین آبا و اجدادی ماست. قبل از اینکه سر و کله شما پیدا بشه حدود دویست سال پیش موجودی به نام لولوکاپا شروع کرد به گردآوری سپاه بزرگی از تمام موجودات جهان زیرین. اون می خواست پادشاه کل دنیاها بشه ولی در نبرد با سپاهیانی که علیه اون متحد شده بودن شکست خورد و به جهان زیرین تبعید شد. میگن محل شکست اون توی همین شهر بوده. اون کینه ما رو به دل گرفته. قسم خورد یک روز برمیگرده. از اون موقع سینه به سینه نقل شده که اون لشکری از بچه های این شهر گرد میاره اونا رو تعلیم میده تا براش بجنگن. تمام افسانه ها از برگشتن اون حکایت می کنن.
بِی کوک نگاهی به باپ کرد و با تمسخر به کوتوله گفت: این همون چیزی نیست که شما کوتوله ها می خواین؟ که از شر ما راحت شین؟ اگه اینجوری باشه خب به نفع شماست. مگه اینو نمی خواین؟
کوتوله گفت: شاید اینطور به نظر برسه ولی لولوکاپا دنیای ما رو ویران کرد و دشمن ماست. اون با خودش بدبختی و وحشت میاره.
بِی کوک به او چشم غره ای رفت و با کنایه گفت: یعنی فکر می کنی لولوکاپا این بیست و هفت تا بچه رو دزدیده و الان یه جایی داره آموزششون میده تا به ما حمله کنن. چه مدرکی داری که حرفتو ثابت کنه؟
کوتوله در حالیکه به زمین نگاه می کرد گفت: من هیچ مدرکی ندارم به جز… به جز نشانه هایی که از ظهورش خبر میدن. ده روز پیش پرنده قرمز نوک سیاه دیده شده بود که سالهاست منقرض شده. این علامت برگشتن اونه.

بِی کوک و باپ نگاهشان در هم گره خورد و بعد هر دو به یک جهت سرگرداندند. بر روی دیوار مقابلشان عکسی از پرنده قرمز نوک سیاه دیده میشد. بِی کوک دهانش را به شکل مسخره ای باز کرد و گ

فت: خب پس این مدرکته؟
خارج از آنجا در پایین ساختمان اتومبیلی سیاه متوقف شد. مردی با کت و شلوار رسمی از آن پیاده شد. کلاه لبه داری بر سر گذاشته بود که آن را تا پایین صورتش پایین آورده بود. عصایی با سر عقاب در دست داشت. او به سمت خبرنگاران میرفت. پشت به ساختمان پلیس ایستاد و کلاه را از سرش برداشت. مردم و خبرنگارانی که به هر طریقی می خواستند وارد ساختمان پلیس شوند با دیدن مرد متوقف شدند. صورت مرد شبیه عقاب بود و چشمان قرمزی داشت. لبخند عجیبی کنج لبش نشسته بود. سپس در مقابل چشم همگان جنب و جوشی در بدن مرد اتفاق افتاد. چیزی لباس های مرد را از هم می درید. مردم از ترس عقب می رفتند. در یک لحظه لباس های مرد از هم شکافت و دو بال طلایی از دو طرفش گشوده شد. یک پایش مانند پای پرندگان بود و چنگال های تیزی داشت و پای دیگرش شبیه پای انسان بود. کوتوله ای فریاد زد: فرار کنید. اون برگشته.
مردم جیغ زنان به هر سو می دویدند و زیر دست و پا می ماندند. کسانیکه هنوز او را نمی شناختند گیج و سردرگم بودند ولی بعد از چند لحظه آنها نیز پا به فرار گذاشتند. او عصایش را به منقار نزدیک کرد و در آن دمید. آقای بِی کوک، باپ و کوتوله گوش هایشان را گرفتند. ناگهان از انتهای خیابان، صدای خروشی بلند شد. بچه هایی که در این ماهها ناپدید شده بودند در صف اول سپاه بودند. جنگ آغاز شده بود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مهشید کاظمی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *