رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پیرزن و جوان

نویسنده: عباس کارگر

آورده اند که روز ی و روزگاری پیرزنی داشت از کوی وبرزن میگذشت ناگهان مامورین حکومتی را دید که جوانی را دارند میبرند مجازات کنند

گفت این جوان چه کاری کرده گفتند این جوان برای مردی کار میکرده آن مرد مقداری پول در حجره خود داشته که دزدان ربوده اند آن مرد به این جوان میگوید چه کسی آنها را برداشته او میگوید من اطلاع ندارم این مرد میگوید تو با دزدان همدست هستی ولی این جوان میگوید من با آنها همدست نبوده ام ولی کسی حرف اورا باور نمیکند برای همین میخواهند اورا زندانی کنند . پیرزن دلش بحال آن جوان سوخت وگفت میشود اورا نجات داد مأمورین گفتند در صورتیکه کسی دویست سکه بدهد میتواند اورا از این مجازات برهاند.زن گفت من دویست سکه دارم ومیدهم این جوان آزاد کنید.

بعضی اورا نصیحت کردند که چنین کاری نکند ولی پیرزن اصرار کرد و باعث آزادی آن جوان شد.

جوان که آزاد شد خیلی خوشحال شد وبه نزد پیرزن آمد و از او تشکرکرد.بعد گفت الان هرکار که بگوئی برایت انجامن میدهم اگر هم احتیاج بمن نداشتی میرم یک شهر دیگه وحسابی کار میکنم تا پول شما را پس بدهم جوان اینرا گفت وچون دید زن احتیاجی به او ندارد رفت اول تو همون شهر یک کاری پیدا کند اما هیچ کس به او کار نداد روز بعد همان پیرزن داشت از کنار بازار رد میشد که جوان را دید که زانوی غم در بغل گرفته وناراحت است زن به نزد او رفت وگفت چرا ناراحتی؟

جوان وقتی زنرا دید خجالت کشید وگفت هرجا رفتم بمن کار ندادند وهرکدامشان یک حرفی بار من کردند عده ای هم میگفتند تو دزد هستی زن گفت توکه گفتی میروی یک شهر دیگر؟

جوان گفت باید یک مدت کار بکنم که خرجی راه را در بیارم زن گفت شبها کجا میخوابی؟

جوان گفت جائی برای خوابیدن ندارم سر کار که بودم بودم تو دکان اوسا میخوابیدم

زن گفت بلند شوبرویم خانه من، من تنها هستم وکسی را ندارم تو بیا آنجا وغصه نخور جوان اولش با خود گفت اگر فرزندان وکس وکار این پیرزن بفهمند که او چقدر پول داده تا مرا آزاد کند حسابی اورا سرزنش کرده مرا هم از خانه بیرون میکنند.بعد با خود گفت امشب را یکجوری به صبح میرسانم وفردا هرطور شده از اینجا میروم ولی وقتی آمد خانه پیرزن دید نه او راست گفته وهیچکس ندارد. آن شب را به آرامی به صبح رساند صبح چون خواست برود زن به او گفت نامت چیست پسرم او گفت فرزاد زن گفت ببین فرزاد نمیخواهد به شهر دیگری بروی من همینجا یک کاری برایت پیدا میکنم توهم شبها بیا خانه من بخواب تا من تنها نباشم.جوان گفت من غلامی شما را میکنم ولی میترسم فرزندانت واقوام از شما خرده بگیرند وباعث ناراحتی شوند زن گفت من هیچکس ندارم دو دختر دارم که در روستا میباشند واونقدر کاری دارند که نمیرسند یک سری هم بمن بزنند من همیشه تو این خانه تنها هستم جوان باخودش گفت حتماً این پیرزن مرا برای خدمت بخودش آزاد کرده پس بهتر است حرف اورا گوش کنم تا ببینم چه میشوند جوان گفت در صورتیکه یک کار برایم پیدا شود حاضرم هر کاری برای شما بکنم. واینجا بمانم وزن هم آشنائی داشت وپسر را سر کار واداشت بدین ترتیب زن وپسر با هم زندگی میکردند پسر برای زن احترام زیادی قائل بود .

او اول فکرکرد که شاید زن بخواهد ازاو سوء استفاده کند یعنی اورا بکارهای سخت وا دارد اما دید نه آن زن یک نوع علاقه ای به او دارد. و واقعاً تنهاست برای همین سعی کرد مثل پسر برایش کارکند جوان به زن میگفت مادرجان هرکاریکه داری بمن بگو من تا آنجا که قدرت وتوان داشته باشم برای تو کار میکنم زن گفت نه پسرم همین کارهای خانه است میدانم که تو میخواهی بمن کمک کنی اما بزرگترین کمک تو اینست بیائی در این خانه ومن تنها نباشم وتازه میخواهم اگر بروستا رفتم تو مراقب خانه باشی .

باید بگویم افرادی هم بودند که دوست جوان بودند واورا نصیحت میکردند واین حرفها را به او می آموختند زیر جوانها اغلب بی تجربه وسر به هوا و مغرور هستند وشاید نصیحت هم گوش نکنند اما فرزاد نصیحت پذیر بود سعی داشت گذشته خود را جبران کند

این دو نفر زندگی خوبی داشتند البته اتاق جوان جوری بود که از سر کار که میامد مستقیم بداخل آن میرفت وکاملاً از پیرزن جدا بود بطوریکه مزاحم یکدیگر نبودند

اما درو همسایه زن را سرزنش کردند که چنین کاری را کرده و جوان خلاف کار را بخانه آورده وحرفهای بدی را به او زدند پیرزن گفت اینها چه حرفی است که میزنید این پسر جای نوه منست یکی از آنها که نامش اشرف بود گفت این جوان خلاف کار است وشاید هم دزد بوده بعید نیست شب بیاید ترا خفه کند وهرچه طلاو وجواهر داری برداشته وبرود باید بگویم این پیرزن علاوه بر آن دویست سکه مقداری طلاجات هم داشت که برای روز مبادا گذاشته بود زن برای امتحان سکه ای طلا را تو راه جوان قرار داد فرزاد موقع تمیز کردن خانه آنرا دید وبرد داد زن آن زن هم خوشحال شد ورفت به همسایه ها بخصوص به اشرف خانم گفت که این جوان چنین کاری را کرده است اشرف گفت چقدر ساده ای این جوان خیلی رند است میخواهد خودش را خوب نشان دهد تا بعداً جای طلاهای ترا بداند وهمه آنرا بردارد زن دوباره اورا امتحان کرد یکی النگوی خود را گذاشت توی اتاق او اما یادش رفت برود بردارد بعد از دو سه روز خودش رفت برداشت و به اشرف خانم گفت که جوان خیلی پسر پاک و خوبی است وقصه را برایش گفت اما این اشرف خانم دست بردار نبود وگفت اینها همه ترفند کار اوست حالا وقتی بیچاره ات کرد بهت میگم .

زن گرچه خیلی به فرزاد اعتماد داشت اما بهتر دید یک امتحان دیگر هم از او بکند برای همین به اوگفت پسرم فرزاد من دارم میرم روستا سر دخترهایم خانه را بتو میسپارم مراقب باش دزد بداخل خانه نیاید بعد به اوگفت مقداری طلا وجواهر دارم وجایش به فرزاد نشان داد وگفت خیلی حواست را جمع کن که دزد آنرا نبرد جوان گفت مگر دزد به اینجاها میاید زن گفت همین همسایه ها که گاهی به اینجا میایند شاید دزدی هم بکنند بخصوص این اشرف خانم که من به او اعتماد ندارم زیادی فضول است جوان قبول کرد زن رفت روستا تا به دخترهایش سری بزند وقتی اونبود همسایه ها هرز چند گاهی به خانه پیرزن میامدند بخصوص اشرف خانم او قصد داشت طلاهای زن را پیدا کرده وبردارد تا فرزاد بد نام شده وحرف اودرست از آب درآید .

برای همین بیشتر به خانه پیرزن میامد وهردفعه بهانه ای داشت یاچیزی میخواست یا بجوان میگفت بیا کمکت کنم اما جوان زیاد ازاو خوشش نمیامد گذشت وگذشت تا پیرزن از مسافرت آمد او اول رفت سراغ طلاها اما دید سرجایش نیست آن زن دودستی زد تو سر خودش وبعد دنبال فرزاد گشت اما او نبود.

او گفت ای داد وبیداد طلاها را برداشته وفرار کرده همسایه ها بمن گفتند که نباید به کسی اعتماد کنم نتیجه اش این شد در این فکروخیال بود که ناگهان فرزاد آمد در حالیکه مقداری نان وخوراکی خریده بود زن وقتی اورا دید خیره خیره به او نگاه کرد وگفت تو نرفتی کجا رفته بودی فرزاد گفت چون میدانستم امروز میائی رفتم مقداری خرید کردم بعد نگاه زن کرد دید خیلی آشفته است گفت اتفاقی افتاده زن گفت اینجوری از خانه مراقبت میکنی فرزاد گفت چرا چطور شده زن گفت طلاها که سرجایش نیست آنرا دزیده اند نگفتم مراقب آن باش؟

فرزاد گفت غصه آنرا نخورید من آنرا برداشتم زن گفت ای وای چرا اینکار را کردی مگر من کم بتو خوبی کردم فرزاد وقتی این حرفها را شنید رفت یکجائی.

پیرزن باخود گفت فرار کرد ورفت که ناگهان فرزاد آمد وکیسه طلاها را به زن داد وگفت من آنرا که برای خودم برنداشتم که ناله میکنید فقط جایش را عوض کردم زن گفت چرا چنین کاری کردی میخواستی آنها را بدزدی ؟

فرزاد وقتی این حرف را شنید رفت اسباب واثاثیه خود را جمع کرد وآمد از زن خداحافظی کرد زن گفت کجا میروی؟

فرزاد گفت ماندن من در این خانه صلاح نیست، خانم شما فکر کردید که من دزد هستم؟

زن گفت چرا جای آنرا عوض کردی وباعث این شدی که من بتو شک کنم فرزاد گفت شما گفته بودید که احتمال دارد بعضی همسایه ها بیایند آنرا بدزدند من دیدم این اشرف خانم هروقت اینجا میاید دارد جستجو میکند گفتم حتما میخواهد آ نرا بدزدد جایش را عوض کردم.

زن گفت حالا کجا میروی ؟فرزاد گفت ماندن من اینجا صحیح نیست با اجازه میروم یکجائی دیگر من جا پیدا کرده ام از زحماتی که برای من کشیدی ممنونم . زن گفت من نمی گذارم بروی حالا که ثابت شد اینقدر آدم خوبی هستی باید اینجا بمانی پسرم من فریب این همسایه های بد بین را خوردم معلوم نیست شاید این اشرف خانم میخواسته طلاها را بردارد وترا دزد معرفی کند که حرف خود را اثبات نماید من میدانم

خلاصه با اصرار زن فرزاد آن شب را آنجا ماند وپیرزن هم رفت همه قضایا را به آن همسایه ها گفت ودیگر اعتنائی به اشرف خانم نکرد.

اما یکروز آن زن متوجه شد فرزاد از آنجا رفته ورفته است به شهر دیگرمدتی گذشت باز اشرف خانم پیرزنرا دید وسرزنش کرد وگفت این همه پول دادی آن جوان بی چشم رو را آزاد کردی اورفت و ترا تنها گذاشت که آن زن با او دعوا کرد ودیگر محل او نگذاشت.

ولی خودش ناراحت بود که فرزاد از پهلویش رفته وخود را بابت آن پولی که داده بود سرزنش کرد.

این بود تا اینکه بعد ازپنج سال فرزاد از مسافرت آمد و آن پولها را به زن برگرداند وآن زن خیلی خوشحال شد و فرزاد وپیرزن تا آخر عمر رابطه خوبی با هم داشتند وباهم دوست بودند وفرزاد همواره به پیرزن کمک میکرد

داستانِ ،جوانمردی و کارهای فرزاد شده بود زبانزد خاص و عام تا دیگر مردم بیهوده در باره کسی قضاوت نکنند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: عباس کارگر
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *