رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

نفرین پادشاه

نویسنده: محمد طاها جهانمهر پارسا

(((یک مرد عجیب داره به سمت من میاد و با چاقوی خونی که در دست دارد قسط کشتن من را دارد من خیلی ترسیدم از اتوبوس پیاده شدم و شروع به دویدن کردم داشتم فرار میکردم که ناگهان پاهام احساس سنگین بودن کرد و نمیتونستم بدوم برای همین خیلی ترسیدم آن مرد نزدیک و نزدیک تر شد من از ترس بدنم سرد و لرزان شده بود،مرد 7 قدمی من بود من از وحشت به روی زمین افتادم و دیگه حتی نمی‌توانستم راه بروم چه برسه بدوم مرد بالا سرم آمد و چاقو را بالا برد همین که خواست به من حمله کنه))) از خواب پریدم.خیلی ترسیده بودم ساعت 7 صبح بود خوابم میومد اما احساس سنگینی میکردم و نمی‌توانستم بخوابم.دیگه خسته شدم از جام پاشدم و به ساعت خیره شدم. خیلی عجیب بود نمیتونستم چشم از رو ساعت بردارم تا اینکه زنگ درب را زدن حواسم از ساعت پرت شد و رفتم درب را باز کنم توی آیفون یک فردی را دیدم که ماسکی عجیب زده بود توجهی به آن نکردم و درب را باز نکردم دوباره زنگ زد من به سمت آیفون رفتم و گوشی آیفون را برداشتم و گفتم از اینجا گمشو . بعد روی کاناپه دراز کشیدم و به خوابی که دیدم و خیره شدنم به اون ساعت فکر کرم. زنگ دوباره و دوباره به صدا در آمد دیگه بدون توجه و نگاه کردن به آیفون تلوزیون را روشن کردم . هنوز داشت زنگ میزد، چقدر اون خیره است ‌. صدای تلوزیون رو زیاد کردم تا صدای زنگ رو نشنوم .خیلی عجیب بود انگار با هر بار زیاد کردن صدای تلوزیون صدای زنگ هم بلند تر میشد. از جام بلند شدم تا به سمت آیفون بروم چیز عجیبی دیدم کسی پشت آیفون نبود اما همچنان داشت زنگ می‌خورد به جلوی درب خانه رفتم هیچ کس نبود
عجیبه آخه انگار تا من به سمت درب بروم همسایه پایینی درب رو باز کرده و اینکه ما در ساختمانی 2 طبقه زندگی می‌کنیم و جز ما هیچ کس دیگری اینجا نیست .صدای خوش و بش کردن همسایه می آمد انگار اونی که زنگ میزد یکی از آشناهایشان بود . رفتم که به آنها تذکر بدم که مزاحم استراحت‌ من شدن وقتی درب زدم خانوم همسایه درب را باز کرد و ماجرا را به اوگفت و تذکر هم دادم . او به من گفت که هیچ کس امروز خونه آنها نبوده و کسی هم زنگ خانه آنها هم نزده. من حیرت زده از پله ها به سمت خانه ام رفتم ولی هر بار که یک پله میرفتم جز صدای پای من صدای پای دیگری هم می آمد خیلی ترسیدم و سریع به خانه رفتم .همین که درب خانه را بستم یکی به درب کوبید از چشمی در به بیرون نگاه کردم کسی نبود کمی صبر کردم و ناگهان چشمی قرمز رو دیدم. من همیشه یک چاقوی زامن دار را توی جیبم میزارم تا بتوانم همیشه از خودم دفاع کنم. آن را درآوردم ، از زامن خارج کردم و سریع درب را باز کردم کسی نبود حتی راه پله هم چک کردم. حالم خوب نبود یک چرت زدم و باز هم خوابی عجیب و ترسناک دیدم. از خواب که پاشدم ساعت 5 غروب بود .بدن درد داشتم و دلیل آن را نمی‌دانستم. با خودم گفتم بهتر به خانه ی پدر و مادرم برم تا کمی ذهنم را آروم کنم. با گوشیم یک بلیط اتوبوس برای شیراز گرفتم از اینجا تا شیراز حدود 10 ساعت راه بود. زمان حرکت هم ساعت 10 شب بود. وسائلم را جمع کردم ،دیگه ساعت نزدیک 6 بود .اصلا دوست نداشتم خانه بمانم چمدونم را برداشتم تا با تاکسی به پارک بروم تا آنجا کمی ذهنم را از اتفاقات امروز دور کنم.در خانه را باز کردم از ترس به روی زمین افتادم ،زهلم ترکید؛ من یک موجود عجیب و ترسناک را دیدم که خيلی خيلی وحشتناک بود بعد از اینکه افتادم اومدم ببینم اون موجود دقیقا چیه اما دیگه اونجا نبود هرچه سریع تر به سمت خیابان اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم. از خانه ام تا خیابان اصلی 10 دقیقه فاصله داشت و من راه افتادم . انگار مردم به طور طلب کارانه من را نگاه میکردن. یک گربه هم از جلوی خانه به دنبالم آمده بود همش داشت به من نگاه میکرد. بعد از اینکه به خیابان اصلی رسیدم متوجه چیزی عجيبی شدم اون گربه این همه مدت داشت به پشت سر من نگاه میکرد! توجهی نکردم و منتظر تاکسی شدم. یک تاکسی از دور داشت می آمد اون با من حدود 5 متر فاصله داشت که گربه خیلی وحشت زده فرار کرد. من باز هم توجهی نکردم و میخواستم ذهنمو باز نگه دارم. تاکسی رسید و به اوگفتم همین پارک نزدیک ترمینال اتوبوس میروم او گفت باشه بیا بالا. خواستم جلو سوارشم ولی نظرم عوض شد و پشت سمت راست راننده نشستم. بعد از این که نشستم به اوگفتم که دربست برود و کسی را سوار نکند او با سرش حرف من را تائید کرد . تا انجا حدودا 45 دقیقه راه بود. چشمام داشت سنگین میشد با این که این همه خوابیده بودم و استراحت کرده بود باز هم انگار خوابم میامد و خسته بودم . جلوی خودم را میگرفتم تا خوابم نبرد، آخه میترسیدم چون شنیده بودم که بعضی از تاکسی ها آدم های کثیفی هستن. ولی با خودم گفتم به چهره این پیرمرد نمیاد که بخواد همچین آدمی باشه و … همینجور فکر و خیال درگیرم کرده بود که ناگهان خوابم برد. (((بیدار شدم و دست و پایم بسته بود . به خودم فحش میدادم که چرا خوابیدم و … اون مرد اون اینجاست همونی که توی خوابم بود! همونی که با چاقوی خونی به دنبالم آمده بود! به سمت من میامد و پشت سر هم میگفت بیدار شو، بیدار شو، این بار با صدای بلند گفت بیدار شو.))) از خواب پریدم و دیدم که راننده داره میگه بیدار شو. پیاده شدم ، کرایه ام را پرداخت کردم و به سمت پارک رفتم تا بر روی صندلی که رو به روی وسایل بازی بود بنشینم. آن جا نشستم و به بچه ها نگاه کردن. بچه ها خوشحال و شاد داشتند بازی می‌کردند ،بدون هیچ دقدقه ای. بهشون حسودیم شد. همچنان آن ها را نگاه میکردم که چیز عجیبی دیدم بالای وسایل بازی روی شیروانی پلاستیکی یک موجود سیاه با شاخ های شبیه به بز آن جا بود خیلی وحشت کردم سریع به آنجا دویدم و به بچه ها با صدای بلند گفتم از اینجا دور شید. همینجور فریاد میزدم تا اینکه دیدم مأمور شهرداری آمد و من را کنار کشید و بهم میگفت: آروم باش ، آروم باش! منو برد به کانِکسی که آنجا نگهبانی میکرد و ازم پرسید که چرا اون کارو کردم ، یا چتی چیزی هستم ، و یا اینکه روانی هستم. من بهش گفتم نه و بهش گفتم که چی دیدم‌. اون حرف منو تائید کرد و گفت آره، راست میگی من هم دیدم. ولی معلوم بود که داشت دروغ میگفت آخه فهمیدم که زیر لب گفت: قطعا دیوونست
من به ساعتم نگاه کردم و ساعت نزدیک 7 بود.
مأمور شهرداری رفته بود دست شویی من هم بلند شدم و رفتم. گُشنَم بود رفتم رستوران و غذا سفارش دادم. منتظر شدم غذام رو بیارن گارسون داشت غذا رو می آورد سر میزم رسید سرم رو به پایین کردم تا گوشیم رو توی جیبم بزارم بعد که به گارسون نگاه کردم دوباره همان موجود را دیدم از جام پریدم و با صندلی به پشت افتادم. گارسون به سمتم اومد ترسیدم اما گارسون یک آدم معمولی بود! به من گفت: ببخشید آقا حالتون خوبه آسیبی ندیدید کمکم کرد از جام پاشم ازش تشکر کردم ، غذایم را تحویل گرفتم و شروع به خوردن کردم داشتم غذا میخوردم که چنگالم افتاد خم شدم تا برش دارم وقتی بلند شدم شکه شدم! رستوران کمی تاریک شده بود ، دیوار ها تار عنکبوت داشتند و کثیف بودن، کف زمین هم انگار دود پیچیده بود. احساس کردم که چیزی روی دستم راه می‌رود نگاه کردم به دستم و دیدن که یک سوسکه، اونو پرت کردم ولی غذایم کاملا پر از سوسک شده بود چشمان رو بستم گفتم که این همش یه خوابه ، این همش یه خوابه، ناگهان رئیس رستوران آمد و گفت: دیوونه روانی از رستوران من گمشو بیرون. بیرونم کرد و من به سمت ترمینال رفتم. ساعت 8 بود. 2 ساعت به سفرم مونده بود. خودمو با گوشیم توی ترمینال سرگرم
کردم تا وقت بگذره. اتوبوس رسید ، سوار شدیم و به سمت شیراز رفتیم‌. من همش یاد خوابم می افتادم که توی اتوبوس بودم و یک قاتل روانی دنبالم بود. بعد از ساعتی خوابیدم‌.((( در حال فرار هستم! اون خیلی وحشتناکه! اون چه موجودی؟! تا به حال شبیه به اون رو ندیده بودم‌. اونجا یه ماشینه ، خدایا شکرت، سریع تر زود باش پسر، بدو بدو‌‌‌. راستی سوییچ ندارم! چیکار کنم؟ ولش کن بابا اگه درش باز بود حداقل میشینم توش و در اَمانم. دارم میرسم، ایول رسیدم آخ جون درش بازه، سوار شدم نفس تازه کردم و یاد یه ویدئو آموزشی افتادم که گفته بود چگونه یک ماشین را بدون سوییچ باز کنیم اونو انجام دادم، نشد دوباره سیم هارو چک کردم، ایرادم رو پیدا کردم و رفعش کردم این بار روشن شد حرکت کردم از آینه ها پشت را نگاه کردم اون موجود سیاه نبود! یعنی کجا رفته؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ مهم نیست، مهم اینه که تونستم فرار کنم. از صندوق یه صدایی اومد سرم رو برگردوندم ببینم چیه؟ چیزی نبود نگاهم به جلو افتاد اون موجود روی شیشه جلو چسبیده بود و داشت با مشت به شیشه  می‌کوبید. شیشه داشت ترک می‌خورد. من سرعتم رو زیاد کردم و شروع به مار پیچ رفتن کردم تا اون بیوفته. نقشم داشت جواب میداد تا اینکه با مشت محکمی شیشه رو شکوند، فرمون رو به سمت چپ پیچوند و با چراغ برق تصادف  کردم. پیاده شدم اون موجود نبود؟ دوباره غیب شد، من هر لحظه منتظر بودن تا از یکجا ضاحر بشه. یه صدایی توی گوشم گفت   فرار کن
یه ساختمون نیمه ساخت اینجا بود به سمت اون رفتم تا بتونم فرار کنم ، درحال فرار بودم که دوباره اون صدا گفت      پشت سرت رو نگاه کن
برگشتم دیدن اون پشت سرم بود داشت دوباره به سمتم میومد اما این بار عجله نداشت! داشت با راه رفتن به دنبالم میومد. ولی من همچنان ترسان و لرزان به سمت بالای ساختمون میدویدم
به بالا که رسیدم دیگه راه فراری نداشتم. صدا دوباره توی گوشم زمزمه کرد اینبار میگفت
دارم میام، دارم میام. صدا بلند و بلند تر میشد تا اینکه اون رسید. من از ترس خشکم زده بود، کاری هم نمی‌توانستم انجام دهم. اون جلوی من ایستاد و در گوشم با صدای کلفت و گرفته گفت
هر جا بری دنبالت میام
وقتش رسیده
راه فرار نداری
هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه کمکت کنه
بعد منو هول داد و درحال سقوط از ساختمان با من بای بای کرد))) رسیدیم شیراز من خوشحال بودم . یه تاکسی گرفت و به سمت خونمون رفتم.
رسیدن خونه زنگ درو زدم اما کسی درو باز نکرد
دوباره زنگ زدم و صبر کردم، دیدم کسی درو باز نمیکنه بنابراین زنگ زدم به بابام باهاش صحبت کردم ، احوال پرسی کردم و ازش پرسیدم کجایید گفتش ما اومدیم خونه خالَت اینا و از اینجا تا خونمون 1 ساعت راه، کلید رو گذاشتم زیر کاشی جلوی در، بردار برو تو ماهم ایشالا تا ساعت 8و9 می‌رسیم خونه… خدافظ. کلید رو برداشتم رفتم خونه، خونمون ویلایی بود و درختان و گل ها بزرگ شده بودند آخه من نزدیک 2 سالی هست که اینجا نیومدم. کلید درب واحد رو باز کردم و رفتم تو. توی خونه می‌چرخیدم و خاطراتم را مرور میکردم احساس امنیت و خوشحالی میکردم ، احساس می‌کردم روحم آزاد شده خیلی خوب بود. نشستم روی مبل و یک فیلم دانلود کردم، بعد زنگ زدم به یک فست‌فود و سفارش غذا دام. فیلم رو زدم تو فلش و گذاشتم تلوزیون. !!!؟؟؟ چرا داره خواب هایی که دیدم رو نشون میده!؟ وای خدای من اون موجود هم توش هست تلاش کردم تلوزیون رو خاموش کنم نشد از برق کشیدم نشد کاری نمیتونستم بکنم جز اینکه صبر کنم. صبر کردم خواب هام تموم شد. اون موجود اومد وست صفحه و به من یک پیغام داد اون گفت که
تو در امان نیستی
خوشحال نباش
من همیشه و همه جا کنارتم
وقتش رسیده که بمیری
تلوزیون خاموش شد و من ترسیدم بعد نگاهی به چپ انداختم، اون موجود داره به سمتم میاد از ترس چشمام را بستم و دستانم را جلوی صورتم گرفتم هیچ اتفاقی نیوفتاد چشمان را باز کردم و چیزی ندیدم! متعجب بودم، زنگ خونه خورد پیک موتوری رسیده بود، رفتم سفارشمو بگیرم سلام و علیک کردم اون کارت رو گرفت و گفت
دیگه وقتشه
تو در امان نیستی
وقتشه که بمیری
به اون با ترس و تعجب گفتم آقا حالت خوبه؟! اون پاسخ داد: آره آره اوکیم چطور.
من متعجب شدم و به دروغ گفتم هیچی رنگت پریده بود گفتم اگه حالت خوب نیست کمکت کنم. اون گفت نه ممنون. خداحافظی کرد و رفت تو راه که داشت میرفت و من هم پشتم بهش بود با صدای کمی بلند گفت
مراقب خودت باش اون داره میاد
برگشتم که ببینم چی میگه دیدم غیب شده رفتم خونه و غذام رو خوردم و از ترسم دیگه تلوزیون رو روشن نکردم. از خونه اومدم بیرون تا قدم بزنم توی محله قدیمی مون. داشتم قدم میزدم که چشمم به خونه متروکه ای افتاد خیلی جو سنگینی داشت انگار تسخیر شده بود یک فردی از پشت پنجره اش به من دست تکون داد من هم با خوشحالی به اون دست تکون دادم و سرم را به نشانه سلام خم کردم بعد دیدم اون فرد رفته، خوب مهم نبود آخه اون هم آدمه کار و زندگی داره برای چی باید از پشت پنجره با من غریبه خوش و بش کنه. اومدم راه بیفتم که یک فرد با دوچرخه اومد و به من گفت
با کی داری خوش و بش میکنی؟
تازه به این محله اومدی؟
گفتم نه من از بچگی اینجا بزرگ شدم فقط یه 2 سالیه که اینجا نبودم و اینکه داشتم به هم محلی ها مون سلام میکردم، راستی این خونه خیلی قشنگ بود چرا الان آنقدر خراب شده. گفت
صاحب این خونه 2 ساله که مرده و به گفته ی پلیس اون به قتل رسیده. اون بچه ای هم نداشت و بعد از فوتش زنش دیوانه شد و آن را به تيمارستان بردند.   گفتم قاتل کی بود؟  گفت
هیچ وقت پیدا نشد حتی یه سر نخ هم از اون نیست.  ازش پرسیدم با چی کشتتش    گفت
طبق گفته ی پزشک قانونی اون خفه شده اونم با دست. اما یه کلیسا اینجا هست که بعد از شنیدن ماجرا کِشیش آن گفت اون برگشته  اما دیگه نگفت کی و هرکی که از او پرسید جوابش را نمی‌داد و فقط اخطار میداد که حواسمان را جمع کنیم و مراقب خود باشیم . من که حیرت زده و گیج و متعجب بودم با اون فرد خداحافظی کردم و به سمت بیمارستان رفتم تا یک آرام بخش به من تزریق کنند. من فقط و فقط به حرف های اون مرد فکر میکردم و با هر بار فکر کردن دوباره وحشت میکردم و احساس سنگینی میکردم؛ با خودم میگفت که نکنه اون بلا سر من هم بیاد آخه من جوونم هزار تا آرزو دارم هنوز به نصفشون هم نرسیدم. بعد از بیمارستان رفتم خونه وقتی رسیدم چند دقیقه بعد پدر و مادرم رسیدند. آنها را بغل کردم، احوال پرسی کردم و ازشون پرسیدم چیشد که زود رسیدند
مادرم گفت بعد از اینکه پدرت به من گفت تو اومدی دیگه دلم طاقت نیاورد و راه افتادیم . رفتیم داخل و با هم صحبت کردیم من از اینکه چرا اینجا اومدم گفتم و اونها از اتفاقاتی که توی این 2 سال اخیر اتفاق افتاده گفتند بعد حرف هایمان پدرم گفت که خيلی جدی نگیر و بخاطر خستگی زیاد کار و حرف های اون فرد دیوونه هم همینطور، مادرم هم با سر تایید کرد.
《مونتاژ تا ساعت 11:30 شب》
زمان خواب رسیده بود، مادرم جایه من رو انداخت و بعد از تشکر کردن از او خوابیدم     ((( دوباره اون موجود دنباله منه اما این بار توی یه جای عجیب که اصلا با قوانین فیزیک سازگاری نداره. من به سختی فرار میکردم و اون هم به دنبالم میومد، فرار کردم و برای اینکه گمم کنه از کوچه پس کوچه میرفت اما ناگهان به کوچه ای بن بست رسیدم و مثل قبل یک ساختمون نیمه کاره دیگه اونجا بود و من هم شروع به بالا رفتن از آن میکردم. خیلی خیلی عجیب بود آخه من الان خوابم ، میدونم که دارم خواب می‌بینیم و میدونم که قبلا هم خوابی شبیه به این دیدم. به بالای ساختمون رسیدم اون  به سمتم اومد اما این بار جملات جدیدی گفت
حالا دیگه قضیه رو میدونی
و اینکه حالا تو چند قدم به مرگت نزدیک تر شدی
منو پرت کرد))) و قبل از اینکه بیوفتم از خواب پریدم. ساعت 7 صبح بود ، دیگه خوابم نبرد به سمت نانوایی رفتم تا 5 تا نون بگیرم. داخل صف ایستادم تا نوبتم شود، نفر پشتم زیر لب ، با صدای ملیح و آرام گفت:
فقط چند روز مونده تا مرگ
بهش گفتم: آقا خیلی عذر میخواهم جسارتا  میشه لطفا ساکت باشید.
یه من گفت: حالت خوبه!؟ من که چیزی نگفتم
عذرخواهی کردم و روم رو برگردوندم. دوباره اون صدا رو شنیدم که میگفت:
راه فراری نداری، کسی حرفتو باور نمیکنه و …
برگشتم و با لحن کمی خشونت آمیز به او گفتم: آقااا مرض داری، چرا منو آزار میدی، مگه نگفتم که ساکت باش! مثل اینکه زبون آدم سرت نمیشه
به من گفت: مرتیکه روانی برو خودتو به تيمارستان معرفی کن خیلی دیوونه ای! بعدش هم من زبون آدمیزاد سرم نمیشه بیا بهم بفهمون.
درگیر شدیم و زد و خورد کردیم. زن ها جیغ میزدن و بقیه مردم داشتن فیلم میگرفتن، در همون زمان 3 تا مرد بالغ مارو از هم جدا کردن و شروع به آروم کردن ما کردن. من از اون آدم عذرخواهی کردم، دست دادیم، و روی همو بوسیدیم و آشتی کردیم، اون به من گفت منو ببخش من هم نباید آنقدر زود از کوره در میرفتم،
حالا بیا بریم خونه ی ما همین نزدیکه با هم کمی صحبت کنیم. کلی به من اسرار کرد که بریم، من هم دیگه قبول کردم. راهی خونه اش شدیم، تو راه برای من تعریف می‌کرد که:
اسم من حمید هست.
من و خواهرم با هم زندگی می‌کنیم. پدر و مادرمون توی یک تصادف جون خودشون رو از دست دادن.
همین طور از خاطراتش تعریف کرد تا به خانه اش
رسیدیم. در خانه رو باز کرد و رفتیم داخل ساختمان، سوار آسانسور شدین و به طبقه ی 7 رفتیم. درب خانه را باز کرد و به من گفت: بفرمایید داخل. من با گفتن یا الله داخل شدم خواهرش گفت:
بفرمایید، بفرمایید،خوش آمدید
حمید گفت بشین ردی مبل من برم لباسمو عوض کنم بیام. بلافاصله بعد از اینکه حمید رفت خواهرش هم به دنبال او رفت درب اتاق را بستند.
من داشتم به اطراف خونه نگاه میکردم به تابلو های عکس، به آشپز خانه، به مدل تلوزیون، به طرح و نقش فرش ها و رنگ و جنس پرده ها.
حدود 10 دقیقه بعد اونها بیرون آمدند و حمید با خوشحالی گفت:
دیگه چه خبر داداش، خوبی، خوانواده خوبن؟
گفتم به شکر خدا خوبن. اون گفت:
خوب پس بیا باهم یه فیلم باحال ببینیم و لذت ببریم. به او گفتم:
هرگز آقا حمید من تا همین الان هم خیلی مزاحم شدم، دیگه با اجازه رفع زحمت کنم. گفت:
چه زحمتی بابا به روح پدرو مادرم اگه بزارم بری.
هیچی دیگه من هم موندگار شدم. حمید فیلم را گذاشت و بعد خواهرش را صدا کرد، آبجی بیا سر راه یه کاسه تخمه هم بیار که میخوایم فیلم ببینیم. اون از اتاق اومد بیرون، خیلی زیبا شده بود، احساس عجیبی داشتم، فکر کنم که عاشق شدم. 20 دقیقه گذشت، مادرم زنگ زد و با نگرانی گفت: عزیزم کجایی، دلم شور افتاد گفتم بهت زنگ بزنم. گفتم که مشکلی برام پیش نیومده و چیز مهمی نیست، اومدم خونه برات تعریف میکنم. گوشی رو قطع کردم و به ادامه فیلم نگاه کردم. چیزی نگذشت که برق رفت و حمید گفت:
نگران نباشید کنتر دوباره خراب شده، الان میرم و یک ربع درستش میکنم.
اون رفت و خواهرش به من گفت:
حمید گفت که چه شده. برای دوست من هم این اتفاق افتاده. بگو ببینم تو هم صدا هایی میشنوی؟
گفتم: علاوه بر صدا چیز هایی هم میبینم. گفتش:
یک کلیسا این اطراف هست به اونجا برو و با
پدر پیتر صحبت کن اون کمکت میکنه.
حمید اومد، فیلم رو دیدیم و بعد خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم. به خونه که رسیدم ماجرا رو برای اونا تعریف کردم.
《 مونتاژ تا فردا 》
برای اولین بار توی این چند روز دیشب تونستم راحت بخوابم. صبحانه را خوردیم و بعد من به سمت کلیسا رفتم.
اونجا که رسیدم مراسم غسل تعمید شروع شده بود. {غسل تعمید یک آئین تطهیری دینی برای کسب بخشش از گناهان و زندگی دوباره است که در مذهب های گوناگونی مانند مسیحیت و آئین سیک ها ترویج دارد و ریشهٔ آن آئین های طهارت یهودی است. غسل تعمید بعنوان دروازه ورود به دین مسیحیت شناخته می شود و از ارکان الزامی دین مسیحیت است و همه مسیحیان باید در زمان کودکی غسل تعمید را انجام دهند. تعمید دهنده، کسی که خود قبلاً با آب مقدس غسل تعمید داده شده، به نام عیسی مسیح این کار را انجام می دهد. غسل تعمید، آیینی است که در زندگی هر مسیحی باید تنها یک دفعه انجام شود.}
منتطر شدم تا مراسم تموم شود.
تموم که شد کلیسا خالی شد ، من به سمت یکی از راهبه ها رفتم و به او گفتم:
میخواهم با پدر پیتر صحبت کنن، او رو ندیدی. اون منو به پیش پدر پیتر برد و گفت:
پدر اینجاست برو و باهاش صحبت کن
پدر و که دیدم گفتم:
سلام، من خیلی با آئین شما آشنایی ندارم پس ببخشید منو اگه در آینده حرفی زدم و به شما یا آئین تون توهین کردم. پدر گفت:
باشه فرزندم، کارت چیه؟ برای اون تمام ماجرا رو تعریف کردم از اول تا آخر ، گفتم پدر به من توصیه کردن که شما میتونی کمکم کنی مثل همون دختری که کمکش کردی.
پدر کمی توی فکر فرو رفت و گفت: اینجا بمون تا ببینم میتونیم اون نفرین رو باطل کنیم.
ساعاتی گذشت تا پدر لوازم را فراهم کند. اون کتابی قدیمی آورد که با خط باستانی توش نوشته بود.  از او پرسیدم:
پدر اون چیه، چرا نوشته هاش باستانی.
پدر جواب داد:
این کتاب داستانی را روایت می‌کند از صد ها سال پیشه و نوشته های توش باستانی نیست بلکه به صورت رمزی نوشته شده. الان داستان
را برات میگم.
(( سال ها پیش، پادشاهی در نبرد با قبیله دشمن همیشه شکست می‌خورد و از تمام تاکتیک های جنگی استفاده کرده بود اما فایده ای نداشت. روزی به فکرش افتاد که از جادو برای پیروزی استفاده کند. اون به سربازانش گفت که در شهر به صورت مخفیانه بگردید و بهترین جادو گر را پیدا کنید. بعد از 2 روز، یکی از سربازان نزد او آمد و گفت: پادشاه من ساحره ای را یافتم که با شیاطین ارتباط دارد، با کلاغ ها حرف میزند، پیش گویی می‌کند و طلسم می‌کند. پادشاه دستور داد تا ساحره را نزد او بیاورند.
سربازان ساحره را پیش پادشاه آوردند و گفتند پادشاه فرمان شما تمام و کمال انجام شد. پادشاه به آنها انعام داد و گفت که از اینجا بروند. پادشاه به ساحره گفت: پس اون جادوگر بزرگ و قدرت مند تویی همونی که جادو جمبل بلده.
ساحره پاسخ داد بله سرورم، از من چه میخواهی
پادشاه گفت :
اگر کاری کنی که ما در نبرد با قبیله دشمن پیروز شویم، یک سومِ غنیمتی که بدست آوریم را به تو خواهم داد، قبوله
ساحره گفت: قبوله
ساحره چیز هایی که برای طسم می‌خواست رو به پادشاه گفت تا اونها رو فراهم کنه.
پادشاه هم به سربازانش گفت که این کار را بکنند.
سربازان برگشتند و تمام اون چیز ها را آوردند.
ساحره آتشی به رنگ آبی درست کرد و چند تا چیز که سربازان فراهم کرده بودند را درون آتش انداخت. ساحره شروع به گفتن ورد کرد آنجا را جو سنگینی برداشته بود همه ترسیده بودند از جمله پادشاه. ناگهان دریچه کوچکی باز شد و دست سیاهی گردن بندی را به ساحره داد. ساحره گردن بند رو با پادشاه داد و گفت:
تو باید خودت به جنگ بروی و این گردند بند را بر گردن خودت بیندازی و تحت هیچ شرایطی نباید عقب نشینی کنی و اگرنه نفرینی به وجود می آید که مهار کردن آن خیلی سخت است. پادشاه فردای آن روز با لشکریانش به جنگ رفتن.
پادشاه پشت سربازان روی صندلی پادشاهی نِشَسته بود. سربازان با فرمان پادشاه حمله کردن و همه یکی یکی کشته می شدند پادشاه خشمگین و وحشت زده بود و دستور عقب نشینی داد وزیر گفت:
قربان اگرعقب نشینی کنیم نفرین عذابمان میشود
پادشاه گفت: اون چرت و پرت های اون عجوزه رو باور نکن.
وزیر گفت: ولی قربان…
پادشاه گفت: ولی و اما نداره سریع عقب نشینی می‌کنیم و جان خود را نجات می‌دهیم.
پادشاه عقب نشینی کرد و و وقتی به قصر رسید دستور داد تا اون ساحره را گردن بزنند.
دستور پادشاه عملی شد و اون نفرین جان پادشاه را گرفت و هر 10 سال جان یکی از نوادگان پادشاه را گرف.))
من خیلی ترسیده بودم و به پدر گفتم:
تو میتونی کاری کنی که نفرین باطل بشه .
پدر گفت: معلومه که میتونم.
پدر نقشی بر روی زمین کشید صندلی را محکم به زمین وصل کرد و من را به آن بست. دور منو با شمع پر کرد و آنها را روشن کرد. به من گفت:
وقتی شمع ها خاموش شدن بلند و از ته دل بگو
مرگ بر پادشاهی که نفرین را به وجود آورد
و این جمله رو همش تکرار کن.
اون شروع به خوندن ورد کرد تا اون موجود بیاد
چند دقیقه بعد صدا هایی عجیب و اتفاقاتی که با قوانین فیزیک سازگاری نداشت رخ داد.
اون موجود بالاخره رسید و به سمت من آمد شمع ها با بادی که نمیدونم از کجا آمد خاموش شدند و من شروع به گفتم اون ورد کردم
مرگ بر پادشاهی که نفرین را به وجود آورد
مرگ بر پادشاهی که نفرین را به وجود آورد
مرگ بر پادشاهی که نفرین را به وجود آورد
من همینطور داشتم ورد را میگفتم و اون هم داشت قوی تر میشد، ناگهان پدر آب مقدس را به روی آن موجود ریخت اون به سمت پدر حمله کرد، پدر صلیب را به سمت او گرفته بود و ورد های عجیبی می‌خواند من همچنان داشتم اون جملات را میگفت
تمام وسایل به هوا رفتن، جاذبه از بین رفته بود اون موجود جیغ بلندی کشید و تبدیل به خاکستر شد و وسایل به زمین افتادند.
من و پدر پیتر از خوشحالی تو پوست خودمون نمی‌گنجیدیم. من از او تشکر کردم و رفتم.
روز ها گذشت و با پدر و مادرم  برای خواستگاری به خانه ی حمید رفتیم.
عروس خانوم اومد و پدرم در گوشم گفت:
بَه بَه آفرین پسرم سلیقه ات مثل خودمه.
من خیلی خوشحال بودم و عروس خانوم جواب بله رو گفت و قرارمون شد یک ماه بعد عروسی بگیریم. همه رو دعوت کرده بودم از جمله پدر پیتر، پدر پیتر از خوشحالی گریه میکرد که توانست من رو نجات دهد تا به اینجا برسم.
عروسی تمام شد و دست عروس رو گرفتم تا ببرمش سمت ماشین، درب رو براش باز کردم و سوار شد. به سمت اونور ماشین رفتم و درب سمت راننده رو باز کردم و صدایی از سمت مهمون ها اومد که گفت:
هنوز تموم نشده
من نابود نشدم
قرار که بمیری
همین امشب
من توجهی نکردم و گفتم این 100٪ اثرات اون اتفاقات هست.
راه افتادیم سمت خونه، آهنگی قشنگ گذاشتم و شروع به رقصیدن توی ماشین کردیم.
لاستیک ماشین ترکید و چپ کردیم من درحال مردن بودم که اون موجود اومد بالا سرم و گفت:
بهت گفته بودم

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد طاها جهانمهر پارسا
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    امیر علیپور می گوید:
    21 فروردین 1402

    خوب بود

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *