رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

نیمکت نشین

نویسنده: یاسین فلاح

متین حیران و عجول است.دیر از خواب بیدار شده و نگران است دیر به مسابقه ی تیم فوتبالشان برسد.مسابقاتشان تازه شروع شده و این اولین بازی است.مادر دائما غر میزند.
-خدا لعنتت کنه.همیشه همینجوری.این همه گفتی فوتبال فوتبال بیا.آخرشم خواب میمومی نمیرسی به بازی.
متین خودش را روی صندلی میز صبحانه جا میدهد.میز صبحانه ای که پدر قبل از رفتن سر کار،چید.
می خواهد برای خودش چایی بریزد که در فلاسک کامل باز می شود و چایی روی دستانش چپ میشود.فریاد متین با نفرین ها و سرزنش های مادر خانه را منفجر میکنند.
-دست و پا چلوفتی.عرضه ی یه چایی ریختن هم نداری.
-سوختم.آخ آخ.مامان تو هم مثل همیشه شروع کردی به غر زدن.
صبحانه را خورده نخورده رها میکند و میدود طرف کمد تا لباس هایش را جمع کند.

داور سوت آغاز بازی را میزند.تماشاگران اندک_که بیشترشان والدین بچه ها هستند_تشویق را شروع می کنند.
متین دست هایش را دور دهانش لوله میکند و میگوید«ماشالله بچه ها.میتونید.دخلشونو بیارید.»
او مثل بازی های دوستانه روی نیمکت است و مربی به او بازی نداده.پوریا،ستاره ی تیم توپ را از بازیکن حریف میگیرد و شوت میکند.متین که در حال آب خوردن است،با فریاد تماشاگران از جا میپرد و خوشحالی میکند.از اول تا آخر بازی فقط به پوریا نگاه میکند.خیلی دلش میخواهد جای او باشد.همه ی تماشاگران نامش را_پوریا_صدا میزنند.همراهش دست و سوت هم میزنند.
بازی تمام میشود.بچه های داخل زمین در میان تشویق هم تیمی هایشان از زمین بیرون می آیند و لباس عوض میکنند.چند نفر دور پوریا جمع شده اند و از او تشکر میکنند.
وقت رفتن میشود.متین مثل همیشه باید پیاده برود.با کلی زحمت علی و شایان را راضی میکند که همراهش بیایند.بعد میرود سمت پوریا.
-سلام.خسته نباشی.عالی بودی.
پوریا با لحن تکراری اش که تلفیقی از غرور و جدیت است،تشکر میکند.
-میخوای پیاده بری؟
-آره.البته اگه پاهام بذارن.چون میدونی خیلی خستم.
-آره.میگم که خونه ی ما هم مسیره.بیا با هم بریم.شما چند کوچه پایین تر از مایید.
پوریا با تعجب نگاهش میکند.
-برای چی؟
-همین جوری.
-باشه.اگه هم مسیریم،باشه.

در سکوت خیابان،فقط صدای روی زمین کشیده شدن دمپایی هایشان به گوش میرسید.علی و شایان در گوشی هایشان فرو رفته بودند.پوریا به متین گفت«حالا چیکارم داشتی که گفتی بیام؟»
-هیچی همینجوری.گفتم براتون یه بستنی بخرم حالتون جا بیاد.
-لازم نکرده.خودمون اگه بخوایم میخریم.
متین جا خورد.
-خب باشه.
-شوخی کردم بابا.
متین خندید.
سکوت خیابان ها عجیب نبود.به هر حال هر کسی توان مقابله با آفتاب ظهر تابستان را ندارد.اما ناگهان این سکوت با صدای گوشخراش موتوری که از پشت سر می آمد،شکسته شد.موتور که سه نفر رویش نشسته بودند جلوی بچه ها ایستاد.دو نفر با کلاه های مشکی که دزد ها میپوشند پیاده شدند.کسی که بلند تر بود،چاقویی در آورد.به گوشی ها اشاره کرد.شایان و علی تسلیم شده و بهت زده گوشی ها را دادند.
پوریا و متین چند قدم به عقب برداشتند.اما دزد کوتاه تر جلویشان را گرفت.
-مگه نمیشنوید.گوشی ها رو بدید ببینم.
پوریا با سر اشاره کرد که گوشی همراهش نیست.دزد کوتاه به او سیلی محکمی زد.کم مانده بود اشک پوریا در آید.قلب هر چهار نفرشان روی ترامپولین بود.به سختی نفس میکشیدند.
مرد بلند ساک ورزشی پوریا را به زور از دستش بیرون کشید و روی زمین چپش کرد.با دیدن گوشی عصبانی شد.و چند فحش نثار پوریا کرد.حالا نوبت متین بود.متین نفس نمیکشید. نمیتوانست.دست در ساکش برد و یکهو دست دزد کوتاه را که برای گرفتن گوشی به سمتش دراز شده بود،گرفت و پیچاند.مشتی در دل او زد و پرتش کرد روی زمین.بعد سراغ فرد بلند تر رفت تا گوشی ها را پس بگیرد.از چاقویی که به سمتش برد جاخالی داد.دیگر بچه ها که روحیه گرفته بودند.دور دزد بلند را گرفتند.اما جرئت بیشتر جلو رفتن را نداشتند.متین تکانی خورد و با فرزی چاقورا از دست دزد بلند پرت کرد.مرد بلند فرار را بر قرار ترجیح داد و یه همراه دزد کوتاه بر روی ترک موتور نشست.
موتور آماده ی حرکت،یه تندی از آنجا دور شد.پوریا،علی و شایان نفس زمان به متین خیره شده بودند.متین اما به چاقو و گوشی های روی زمین نگاه میکرد.

متین در زد.هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در باز شد.مادر دست هایش را روی شانه های متین گذاشت و جوری نگاهش کرد که انگار در سالم بودنش شک دارد.بعد متین را در آغوش گرفت و در حالی که بغض کرده بود،گفت«الهی قربونت بشم.قهرمان من.عزیز دلم.همین الان مامان پوریا بهم زنگ زد.گفت چی کار کردی.گفت چه گلی کاشتی.کلی تشکر کرد.الهی قربونت بشم مادر.»
متین لبخند زده بود.و در دلش قند آب میکرد.

-واقعا دمت گرم.گل کاشتید.
-قابلی نداشت.ولی نامرد خیلی محکم زدی.هنوز دلم درد میکنه.
متین خندید.
-تا تو باشی دیگه دزدی نکنی.
نگاهی به دور و بر انداخت و گفت«ولی ایول واقعا.کل باشگاه خونوادم هر روز دارن قربون صدقم میرن.خلاصه که نقشمون گرفت.این بازی هم پوریا کلی به مربی حرف زد تا منو گذاشت داخل.شدم سوپر من»
رضا میخندد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: یاسین فلاح
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *